محمد یتیم بودن را تجربه کرده بود، هنوز تولد نیافته بود که پدرش عبدالله مرده بود. در کودکی هم مادر خویش را از دست داده بود. در آن هنگام وقتی آمنه را به خاک سپرده بودند محمد شش ساله بوده. نوشتهاند وقتی همگان از گور آمنه دور شده بودند تا به خانههای خود بروند، محمد خود را بر گور آمنه انداخته بوده و به تلخی گریسته بود
بعدها محمد رسول پدر چهار دختر میشود که فاطمه کوچکترینِ آنها بود. فاطمه یعنی بریده شده یا برگرفته شده از شیرمادر، کسی را که زود هنگام از شیر میگرفتند فاطمه میگفتند. چندان دور نمینماید که خدیجه بهآخر خط رسیده بوده و شاید دیگر آن شور وشوقِ مادرانِ جوان را نداشت .
شاید به همین جهت، این دختر از همان دورانِ کودکی بیشتر با پدر همراه بود. پدر هم که او را همراه و رفیق خود میدید دلبستگی بسیار به او پیدا کرده بود .
همراهیِ فاطمه با پدرش از هنگامی نقش زندهتری پیدا کرد که محمد مبعوث به رسالت شده بود. آن هنگام شاید فاطمه حدود پنج یا شش سال بیشتر نداشت و تا سن هفده هیجده سالگی که در مدینه با علی ازداواج کند هنوز فاصلهی زیادی بود. این را هم بگویم که مطابق برخی نشانهها و اسناد تاریخی قدیمیتر، فاطمه در هنگام فوت شدن شاید حدود ۲۸ تا۳۰ سال داشته است.[1] هرچه بود فاطمه دوران سختِ مکه را در کنار پدر تجربه کرده بود. دورانی که مشرکین قریش مدام به اذیت و آزار محمد میپرداختند .
این صحنه را تاریخ هم بهیاد دارد که روزی در ایام قبل از هجرت، محمد در کنار کعبه به نماز بود وقتی سر از سجده برداشت یکی از مردان شرور قریش شکمبهی شتری را به سر محمد کشید تا او را مضحکهی عام کرده باشد. در همان هنگام دستهای کوچک فاطمه بود که شکمبه از سر پدر بیرون کشیده بود و با همان دستان کوچک و لاغر، چهره و صورت پدر از آلودهگی سترده بود، و شاید باچشمانی سرشار از مهر پدر را دلداری داده بود. آن هنگام شاید فاطمه هفت یا هشت سال بیشتر نداشت .
شاید حالا که دستهای کوچک فاطمه چهرهی پدر را نوازش میداد و بهمهر نگاهش میکرد، محمد به یاد دوران کودکی میافتاد و غروب مهرِ مادرانهای را بهیاد میآورد که با دستها و نگاه فاطمه از نو طلوع میکند. هنوز هم باید چیزهای زیادی دست به دست هم داده باشد تا محمد فاطمه را (ام ابیها) بخواند .
فاطمه با آنکه همیشه همراه پدر بود، و برای پدرِ خویش مادری میکرد، اما انگار کار چندانی به اندیشهها و درست و نادرستِ رسالت پدر نداشت. محمد برای فاطمه، کودکی یتیم بود که نیاز به مهر و مراقبت داشت.
اگرچه فاطمه خود کودک بود اما شرایط بهگونهای رقم میخورد که او مهرِ مادرانهی خویش را نسبت به پدر آشکار کند. مهر ورزیدن را که در ترازوی اندیشهی دینی نمی توان سنجید. شاید هنوز آنگونه که باید کسی سهمِ فاطمه را در سرشار شدن محمد در نیافته باشد. و شاید هنوز بسیاری از مردمان ندانند که فاطمه هم برای محمد، چندان نماد دینی و اعتقادی نبود، یعنی آن گونه نبود که تنها به سبب ایمانش برای محمد عزیز باشد بلکه باز آفرینی تازهای از هاجر بود. و محمد بی هیچ قید و شرطی فاطمه را دوست داشت. همان گونه که کودکی مادرش را دوست دارد .
محمد از قبیلهی «امیین» بود. «امی» هم صرفا به معنای بیسواد نیست. به ویژه در آن روزگار و در آن جغرفیا، امی کسی را میگفتند که منسوب به مادر باشد، مثل عیسی مسیح. قبیلهی محمد هم نَسب از هاجر داشتند و بیشتر منسوب به هاجر بودند تا بهابراهیم. هاجر کنیزی تبعید شده بود از قبیلهی ابراهیم. در سنت پیشینیان اینگونه بود که فرزندِ کنیز از پدر میراث نمیبرد. همین بود که نسلِ اسماعیل را گاه «هاجریان» و بیشتر «امیین» میخواندند. همهی نامها و نمادهایی که در کعبه و پیرامون آن است حکایت از نقش کهنالگوی مادر در میان امیین دارد. اینها را قبلا در کتاب «مریم مادر کلمه» نوشته ام.[2] این کهنالگوی مادر، که در چهرهی فاطمه برای محمد باز آفرینی شد، تاثیر عمیقش را در کردار و رفتار محمد نیز نشان میداد. وقتی محمد و یارانش پس از سال ها تبعید و دوری از مکه، توانستند دو باره به خانههای خود باز گردند، قریش و آن جماعتی که بیمهری های فراوران به محمد و مسلمانان روا داشته بودند، ترسِ جان داشتند و بیم انتقام. و این انگار در غریزۀ هر پیروزمند و ظفر یافته ای هست که بههنگام پیروزی انتقام روزهای سخت را باز ستاند
نوشتهاندهنگامیکه مسلمان بههمراهی رسول پیروزمندانه وارد مکه شدند و آنجا را فتح کردند ناگهان این شعار از حنجرهی فاتحان برآمده بود که الیوم یومالملحمه، منظورشان کشتار از مشرکین قریش و اهالی مکه بود. فریاد مرگ بر این مرگ برآن، فضای مکه را پر کرده بود. بهانه برای کشتار هم داشتند. چرا که اینان حرم را آلوده بودند، متولیان اصنام بودند، و بسا ستمها که پیش از این به مسلمانان روا داشته بودند .
دراین میانه محمد که پیشاپیش مسلمانان بر شتر خود سوار بود دستها را بالا آورده بود تا همگان سکوت کنند آنگاه به سوی جمعیت اینگونه فریادکرده بود که :
الیوم، یومالمرحمه
انگارمسمانانِ فاتح که فریاد کشتار سرداده بودند، بعد از این همه سالها که با محمد بودند هنوز او را نشناخته بودند. پس، از این قوم که امروز داعیهدار امانت اویند چه انتظار؟ این هم از شگفتیهای مردمان خداپرست است که برای وفاداری به خداوند خود چندان آمادگی دارند که آفریدههای او را به نام او از دم تیغ بگذرانند. فراموش کرده بودند که درحرم هستند، و از یاد برده بودند که در این حرم روح مادرانهای حضوردارد که همهی فرزندان خود را دوست دارد. شاید هم خیالات خود را به خدایی گرفته بودند .
تا کنون روایتها در بارهی محمد، بیشتر از نگاه و زبان مردانی بوده و هست که شاید دغدغههای روح ماردانه را در خود محو کرده باشند مردانی که حتی دختران خویش را شاید از یاد بردهاند. دختران ما هم انگار هنوز نمیدانند که تجلی روح مادرانه چندان ربطی به ازدواج کردن و بچهدار شدن ندارد .
هنوز نکتههای دیگری هم در بارهی فاطمه هست که شرح هرکدام شاید فرصتی دیگر میطلبد، و زبانی دیگر میخواهد، زبانی که آمیزهای از اسطوره و تاریخ باشد مانند رابطهی بانوی ایران با داستان فاطمه. این را شاید در مجالی دیگر بنویسم
ویرایش جدید در اردیبهشت 1391
اردیبهشت ۱۳۸۶