اسطورهی بازگشت به خويشتن، سخنرانی علی طهماسبی در مشهد به مناسبت بيست و نهمين سالگرد علی شريعتی
مفهوم بازگشت به خويش، به معنای بازگشت به سنت و تاريخ گذشته نمیتواند باشد. اعم از آنکه سنت دينی باشد يا سنت ملی. بلکه بازگشت به خويشتن انسانی خويش و خود را بنا کردن است
بازگشت به خويشتن، اگرچه نه با اين عنوان، اما با مضامينی در برگيرندهی همين دغدغه، ابتدا از سوی متفکرين اسلامی در برابر غرب مدرن مطرح شد. عمدهترين انگيزهی طرح اين مضامين، شايد احساس تحقير شدگی ملتهای مسلمان در برابر دانش، صنعت و تمدن غرب بود. احساسی که به گمان من هنوز هم به قوت خود باقی است و پس از گذشت حدود يک و نيم قرن تلاش، و پديد آوردن انواع تئوریهای گوناگون، و شکست اندوهبار بسياری از آن تلاشها، هنوز هم به عنوان يک دغدغهی اساسی قابل طرح است.
ترديد ميان دينداری، و روشنفکری، ترديد ميان اسلاميت قبل از مشروطه و ايرانيت بعد از مشروطه، ترديد ميان عقل دينی و عقل خود بنياد، ترديد ميان کنار آمدن باغرب يا ستيز و جدال با غرب، و جدالهای پر هزينهی بسياری که از درون اين ترديدها و جناح بندیها پديد آمده، همه و همه اين نشان را هم با خود دارد که ما هنوز نتوانستهايم خود را در اين روزگار بنا کنيم
پس از انقلاب مشروطه که يکچند گرايش به مليت ايرانی بر گرايش به مليت اسلامی غلبه پيدا کرد، روشنفکرانی چون پورداود، احمد کسروی صادق هدايت و بسياری ديگر، کوشيدند تا از تاريخ گذشتهی ايران، و از دورهی باستان، اسنادی را به دست دهند که بتوانيم از آن اسناد، شناسنامهای تازه برای خود مهيا کنيم. زيرا شناسنامهی اسلامی ما در اين جهان کنونی، و در مواجهی با تمدن غرب، شناسنامهای ناکار آمد، مخدوش، ناخوانا، و انباشته از خرافه و ماليخوليا شمرده میشد.
شکست اين تلاشها را برای پيدا کردن اسناد هويت، در عرصههای عينی جامعهی ايران، بهويژه در دهههای پس ازشهريور۱۳۲۰ میتوانيم ببينيم. به تعبير ديگر، در ايران قبل از اسلام هم، اسناد ارزنده و قابل قبولی برای تاييد هويت کنونی ما پيدا نشد.
آنچه صادق هدايت در بوف کور آورده ، روايتی حيرت انگيز و رمزواره، از همين هويت مخدوش و آشوب زدهی ما است. انگار هدايت با طرح اين داستان، سرنوشت غم انگيز نسلی را بيان میکند که در سلطهی سنتی جادويی گرفتار آمده و راه گريزی هم پيدا نمیکند. ايرانی را معرفی میکند که به لکاتهای هرزه تبديل شده و نسلی که نه در اين سوی حملهی اعراب به ايران چشمانداز روشنی میبيند و نه در آن سوی ديگر که ايران باستان است .
به گمان من اهميت کلام شريعتی، در طرح مضمون "بازگشت به خويشتن" هنگامی بيشتر خود را آشکار میکند که شکست آن همه تلاشهای روشنفکران پيش از او و ناکامیهای آنان را ديده باشيم. همين است که به گمان من، طرح بازگشت به خويشتن، در چنين شرايطی، خطر کردن است. زيرا "خويشتن" موجهی و امروزينی در ميانه نيست. بازگشت به گذشته را هم که نمیتوان بازگشت به خويشتن دانست. بازگشت به گذشتهی تاريخی، اعم از آنکه گذشتهی اسلامی يا باستانی يا هر چيز ديگر باشد، همان بازگشت به سلطهی پير مرد خنزرپنزری سنت میشود. پس خويشتن خويش را در کدام وادی، در کدام قلمرو، و در کجا بايد جست؟
مشکلی در طرح انداختن:
مشکلی در پيش است که به مذهبی بودن و غير مذهبی بودن هم ربطی ندارد. اين مشکل عبارت است از طرح افکندنی که بيانش، و تضمين عملیکردن آن در جامعه، نياز به ارائهی نوعی پيش نمونه دارد. به تعبير ديگر هر طرح تازهای که در بارهی چگونه بودن انسان میافکنيم، تلاش میکنيم تا پيش نمونهی آن را در تاريخ مستند يا در تاريخ دينی پيدا کنيم و مشروعيت اجرای طرح خود از آن پيش نمونه بگيريم. تا همين چندی پيش حتی گروههای غير مذهبی هم هنگامی که میخواستند در بارهی مثلا حق برابری زن و مرد سخن بگويند تلاش میکردند تا در تاريخ مستند، زمانی و مکانی را نشان بدهند که زنان و مردان دارای حقوق برابر بودهاند.
سوء برداشتی که در بارهی "بازگشت به خويشتن" میتواند پديد آيد، از همينجا است. يعنی از يک سو بدون پيشنمونه نمیتوانيم طرحی از خويشتن خويش ارائه کنيم که در جامعه و در سطحی عمومی کاربردی امروزی و عملی داشته باشد. و از سوی ديگر، هر نمونهای را که عنوان کنيم ناگزير، و درست و نادرست، مرجع آن به روزگاران کهن، باز میگردد. يعنی باز هم بازگشت به گذشته.
اين مشکل را شايد بتوان به اين گونه حل کرد که بتوانيم در عرصهی مضامين دينی، دو گونه نگاه به انسان و گذشتهی انسان را از هم تفکيک کنيم. يکی نگاهی تاريخی و ديگری نگاهی اسطورهای.
معولا نگاه مذهبیهای سنتی، گذشتهای ايدهآل را در مقطع خاصی از تاريخ مستند جستجو میکند و شخصيتهايی را به عنوان انسان تمام و کامل، در آن مقطع و در آن گذشتهی ايدهآل، واقعيتی تاريخی و مستند میشمارد. اين همان چيزی است که امروز هم سنتگرايان مذهبی، در پی آنند و بر صحت نظريه خود پای میفشارند.
نوع ديگری از نگاه به گذشته، میتواند اين باشد که: وقايع و پيشنمونههايی که در مضامين دينی مطرح شدهاند، صرفا از تاريخ مستند به دست نيامدهاند بلکه برآمده از اقنومی ديگرند با قانونمندیهای ويژه خودشان. و شناخت اين وقايع و شخصيتها نيز شناختی اسطورهای است و نياز به تاويل ويژهی خودش را دارد. مانند آنچه بر آيات متشابه قرآن مترتب است.
رابطهی پيشنمونههای دينی که در متن مقدس طرح شدهاند با تاريخ مستند نيز رابطهای پيچيده و چند وجهی است. اين از برخی جهات مانند رابطهی خيال با واقعيت است. شخصيتهای اسطورهای گزيدهای از محفوظات تاريخی نامستند و درونی شده بوده است که با آرمانها و آرزوهای بشری در کارگاه پيچيده و هزارتويی بهنام روان جمعی، شکل گرفتهاند و سپس شاعران بزرگی، يا به تعبيری ديگر، رسولانی پيدا شدهاند که توانستهاند روايتی از اين وقايع و پيش نمونهها را از ناخودآگاه جمعی، به سطح آگاهی همگانی بياورند.
از اين منظر، ناخودآگاه جمعی را شايد بتوان به رحم مادينهای رازآلود، مقدس، و تعالی جو تشبيه کرد که ممکن است هر آبستن شدن او و رشد جنين در رحم او گاهی قرنها بهطول بيانجامد. و رسولان، را شايد بتوان به قابلههايی تشبيه کرد که با اشراف و اشراق به اين ناخودآگاه جمعی، و با قرار گرفتن در پرتو وحی، پيشنمونههايی را که ناخودآگاه جمعی در رحم خود پروانده است میزايانند.
درست از همينجا است که ابراهيمی که حدود سه هزار و پانصد سال پيش در روايت تورات طرح میشود، با آن ابراهيمی که دوهزار سال بعد در روايت قرآن میآيد، بسی با هم متفاوت هستند.
هم ابراهيم تورات و هم ابراهيم قرآن، هردو پيشنمونههايی شمرده میشوند که به عنوان انسان تمام و الگوی "چگونه بودن"، يا اگر دقيقتر بگويم: به عنوان الگوی "چگونه شدن" مطرح شدهاند. ابراهيم تورات، مطابق نياز بنی اسرائيل در زمانهای که جای مناسبی برای ادامهی حيات نداشتند و در جستجوی سرزمين موعود بودند طرح شد. و ديگری، ابراهيم قرآن، که مطابق نياز جامعهای طرح شده است که از توحيد فاصله پيدا کرده ، از تفرقه و خصومت قبايل با هم رنج میبرد و اسير خدايان ريز و درشت کعبه شده است.
اگرچه وجود شخصيتی واقعی و عينی به نام ابراهيم را در تاريخ شايد نتوان نفی کرد، اما به هرحال اگر هم از طريق پژوهشهای مستند شخص ابراهيم را در تاريخ واقعی پيدا کنيم، بسی محتمل است که با ابراهيم تورات، و سپس با ابراهيمی که قرآن به عنوان نمونه و الگو طرح کرده، تفاوتهای چشمگيری داشته باشد. همچنين اشاره به اين نکتهی بديهی ضروری مینمايد که هيچکدام از اين پيش نمونهها به هنگام طرح شدن، حضوری واقعی و عينی در شمايل يک شخص نداشتهاند. مگر آنکه، مجموعهی رفتار و کردار ايمان آورندگان به اين طرح را تجلی بخشهايی از شخصيت ابراهيم بدانيم.
سياليت پيش نمونهها:
وقايع و شخصيتهای تاريخی، مقيد به زمان و مکان هستند و بيان احوال آنان، همان تاريخ مستند است. اما پيش نمونهها، مقيد به زمان و مکان خاصی نيستند. همانگونه که در بارهی ابراهيم گفته شد. و درست به سبب همين نامقيد بودن و نامستند بودن است که ظرفيت دگرديسی، تغيير و نوزايی را دارا هستند. و همچنين، پيشنمونهها معمولا طرحی کلی هستند که از ايهام نيز برخوردارند.
نقش ايهام در پيشنمونههای دينی و اسطورهای:
"ايهام" در لغت به معنای به وهم درانداختن است. در نزد پيشينيان و در عرصهی ادبيات "ايهام" به کلمه ای گفته میشد که لااقل دارای دو معنای متفاوت در ظاهر و باطن باشد. اما با گسترش نظريههای زبانی و معنا شناسی در دوران معاصر، مفهوم واژهی "ايهام"را نيز میتوان در گسترهی تازهای مورد تامل قرار داد. يعنی با توجه به تعريف معنای پايه برای ايهام که همان به وهم درانداختن مخاطب است، میتوان گفت که ايهام عبارت است از کلامی، يا متنی که مخاطب خويش را به چيز مشخصی که شکل نهايی يافته باشد دلالت نمیکند، بلکه او را در مواجههی با طرحی کلی و رمزواره قرار میدهد که در اين مواجهه، مخاطب میتواند انگارهای تازه بيافريند.
همچنين در مواجههی با اين گونه از ايهام، "تاويل" نيز توسعه ی معنايی پيدا می کند بنا براين در اينجا منظورم از "تاويل" معنای سنتی آن نيست. بلکه انگارهآفرينی خواننده را از متنی میگويم که دارای ايهام است.
از همين منظر شايد بتوان آيات متشابه قرآن را نيز دارای ايهام دانست. يعنی ظاهر داستان چيزی است شايد غير منطقی، غير علمی و نامعقول که ذهن مخاطب ابتدا متوجه آن میشود، مانند داستان يونس که به شکم ماهی میرود، يا داستان مار شدن عصای موسی، اما در ژرفای اين داستانها، واقعهای ديگر جريان دارد که درک و فهم آن نياز بهتاويل دارد.
از اين نگاه، پيش نمونههايی مانند ابراهيم، مريم، و.. همان طرحهای کلی، رمزواره و اسطورهای هستند و اين امکان را فراهم میآورند که مخاطب بتواند جهان بينی، عشق، ايمان، و دغدغهی "بودن" را با الگو قرار دادن آن پيشنمونه، در خود بيدار میکند. و سپس آن ايمان و عشق و دغدغه را نه در چارچوب جهانشناسی هزارههای پيشين، نه در ساختار نظام فلان قبيله و فلان سرزمين خاص، بلکه در ساختار جهانی که امروز میشناسد و در آن زندگی میکند قرار دهد. و به اين گونه، طرحی از خويشتن را نه در دورههای تاريخی گذشته، بلکه در زمان حال، بيآفريند.
تحقق چنين روندی البته به اين نکته نيز معطوف است که به امکانات ناگفته، نينديشيده، نازاده و ناشدهای که در هر انسانی نهفته است وفادار باشيم. به تعبير ديگر، از اين نگاه، منبع اصلی و مواد لازم برای آفرينش و شکلگيری "خويشتن"، درون خود انسان است. حتی امور قدسی، و دغدغهی تعالی جويی، چيزهايی بيرونی، ماورايی، و جدا از فطرت ذاتی انسان نيستند.
روايت راست و روايت دروغ از پيش نمونهها دينی:
به اشاره گذشت که روايت متون مقدس از پيشنمونهها را از دو منظر میتوان نگاه کرد. نگاه اول همين بود که خوانندهی متن، همهی اين روايات را رويدادهای واقعی و عينی در تاريخ مستند بيانگارد و برای اثبات نظريه خود به جستجوی مستندات تاريخی روی آورد و از آنجا که بسياری از اين روايات با قوانين طبيعی، منطقی و عقلی ناسازگار هستند، لذا خود را متقاعد کند که همهی اين وقايع در قالب مضامينی مانند "معجزه"، "خواست خداوند"، و امثال اين روی داده است. و روايات نقلی را که در اين مورد فراوان هم هست جايگزين نگرههای عقلی، و منطقی کند.
اين همان موردی است که هنوز هم در نگاه سنتی به مضامين دينی رايج و معمول است. حتی برخی از دانشآموختگان علوم جديد تلاش میکردند و هنوز هم تلاش میکنند تا برای داستانهای رمزی و اسطورهای که در متن مقدس آمده استدلاهايی در قلمرو علوم طبيعی پيدا کنند تا مثلا تضاد دين و دانش را حل کرده باشند اما به نظر میرسد که تمامی اين تلاشها همچنان ناکام مانده است و از نگاه کسی که تاريخ مستند و واقعی را مورد کنکاش قرار دهد همهی اين داستانها دروغ و جادو و خرافه مینمايد و نه تنها هيچ کمکی به حل مشکلات انسان امروزی نمیکند بلکه وسيله ای می شود در خدمت استبداد تا از فراشد مردمان پيشگيری کند و از هر فرد ابزاری بسازد در جهت مطامع خود.
اما همين داستانها، با نگاه تاويلگرايانه و در حوزهی مضامين اسطورهای، نه تنها دروغ و جادو و خرافه نيست و نه تنها موجب ابزار شدن آدم ها نمی شود بلکه همان گونه که قبلا بيان شد، موجب انگارهآفرينیهای تازه برای شکل گيری خويشتن زنده و امروزی انسان کنونی میتواند باشد.
به عنوان مثال میتوانيم روايتی را که در متن مقدس در مورد موسی آمده، از اين دو نگاه متفاوت مورد ارزيابی قرار دهيم. اشاره به اين داستان را از آن جهت به عنوان نمونه و مثال طرح میکنم که در کتب درسی مدارس با همان رويکرد سنتی به دانشآموزگان درس داده میشود و در عمل موجب ناباوری و رويگردانی بسياری از دانش آموزان از کليت دين گرديده است.
پيش از آنکه موسی مبعوث به رسالت شود او را عصايی هست که برای چرانيدن گلهی گوسفندان خود از آن استفاده میکند. اما در مواجههی با وحی و گفتگوی موسی با خداوند، به او فرمان داده میشود که اين عصای چوپانی را بيافکند و رها کند. به مجردی که موسی عصای چوپانی خود را رها می کند، عصای مزبور تبديل به مار میشود. همچنين خداوند به موسی میگويد دست خود را به پهلوی خود ببرد و روشن و بی گزند بيرون آرد. آنگاه موسی با اين دو آيه، يعنی با عصای مار شونده و دست روشن، به مصر و نزد فرعون برود و در مقابل طغيان فرعون و ساحران او از اين دو آيه استفاده کند. بقيه داستان را تقريبا همه میدانيد.
اين داستان اگر به عنوان واقعهای عينی مورد ارزيابی واقع شود، با هيچکدام از قوانين علمی و حتی با مشی طبيعتی که خداوند آفريده، همخوانی ندارد و بيشتر به دروغ و افسانه شبيه است. همچنين هيچ گرهی از مشکل کنونی ما در برابر جباران و زورگويان و تزويرگران نمیگشايد. نه ما میتوانيم موسی باشيم و نه میتوانيم عصا و يد بيضای او را داشته باشيم.
اما همين داستان از نگاه تاويلی، و به عنوان واقعهای اسطورهای، ناگهان نقش تازهای را برای ما میتواند آشکار کند. توضيح اينکه در تورات و همچنين در انجيلها، مار به عنوان نماد هوشياری و زيرکی مطرح شده است. در انجيل متی از قول عيسی مسيح به ياران خود آمده است که:
شما را به ميان گرگها میفرستم، همچون مار هوشيار و همچون کبوتران ساده باشيد
"سادگی کبوتر" در اين آيه، اصطلاحی جايگزين برای "بيضاء من غير سوء" است که در قرآن آمده. فرعون و ساحران او از همان زيرکی مار برخوردار هستند اما دست آنان در انجام امور مردم دستی همراه باسوء و پنهان کاری و دروغ است. همين است که در برابر هوشياری و پاکی و شفافيت موسی به زانو در میآيند. از اين زاويه به داستان نگاه کردن، سبب میشود که مخاطب اين داستان، در هر زمان و مکانی بتواند از همان تجربهای برخوردار شود که موسی برخوردار شده بود.
از اين منظر، تجربهموسی، در واقع تجربهای خاص و منحصر به فرد نيست که در مقطع خاصی از تاريخ اتفاق افتاده باشد. فرعون و ساحران او هم تنها جباران و دروغزنان جا مانده در تاريخ گذشته نيستند. حتی در روايات متون مقدس نيز اين تجربه را برای عيسی مسيح و يارانش میخوانيم. اين تجربهای انسانی است و هرکسی در هرزمانی و مکانی در برابر جباران و تزويرگران روزگار خودش میتواند با بيدار کردن همين ويژگیها در خويش، به صحنه بيايد و ساحران زمانهی خود را رسوا کند.
آيا اين ويژگیها، در صورتی که با هم باشند، از آيات بزرگ خداوند در انسان نمیتواند باشد؟ و آيا اينگونه آيات سبب پيدا کردن خويشتن انسانیِ زنده و اکنونی انسان نخواهد شد؟
بنا بر آنچه گذشت، می توانم بگويم مفهوم بازگشت به خويش، به معنای بازگشت به سنت و تاريخ گذشته نمیتواند باشد. اعم از آنکه سنت دينی باشد يا سنت ملی. بلکه بازگشت به خويشتن انسانی خويش و خود را بنا کردن است. اسطورههای هر ملتی نيز در اين جا همچون مصالح اوليه و بنيادينی است که در اين معماری تازه و در چينشی متناسب با نياز امروز به کارگرفته میشوند.
در قرائتی که من از شريعتی دارم گمانم اين است که در عرصه ی بازگشت به خويشتن، شريعتی آغازگر چنين راهی بود، آغازی که نافرجام ماند و متاسفانه آنچه از داستانهای دينی در اين سالهای بعد از انقلاب در عرصهی آموزش و پرورش اتفاق افتاد و به فرزندان ما آموخته شد، با همان رويکرد سنتی بود و نتيجهی آن هم چنان عيان است که حاجت به گفتن نيست.
خرداد ماه 1385/مشهد