به روزگاران دور درختان جنگل رفتند تا برای خود رهبری یا پادشاهی نصب کنند. درخت زیتون از همه‌ی درختان دیگر خوش‌نام‌تر بود؛ چندان که هاله‌ای از تقدس هم برایش قایل بودند. پس همه‌ی درختان نزد او رفتند و گفتند اکنون تو را برای رهبری و پادشاهی برگزیده‌ایم بیا و حکمرانی این جنگل را بر عهده گیر.

درخت زیتون اندیشید و ایشان را گفت: آیا روغن‌ خود را که‌ به‌ سبب‌ آن‌ خدا و انسان‌ مرا محترم‌ می‌دارند ترک‌ کنم‌ و بر درختان‌ پادشاهی نمایم‌؟

درختانِ جنگل‌ به‌ انجیر گفتند که‌ تو بیا و بر ما حکومت‌ نما.

انجیر اندیشید و به‌ ایشان‌ گفت‌: آیا شیرینی‌ و میوۀ نیکوی‌ خود را ترک‌ بکنم‌ و رفته‌، بر درختان‌ حکمرانی‌ نمایم‌؟

درختان جنگل نزد تاک رفتند و همان درخواست خود را گفتند.

انگور اندیشید و به ایشان گفت‌: آیا شیره‌ و شراب خود را که‌ خدا و انسان‌ را خوش‌ می‌سازد، ترک‌ بکنم‌ و رفته‌، بر درختان‌ حکمرانی‌ نمایم‌؟

هیچ‌کس نماند که به نزدش نرفته باشند جز خار، پس اتفاق کردند و به نزد او رفتند و گفتند: ای خار، اکنون تو بیا و حکومت بر ما را بپذیر

خار به‌ درختان‌ گفت‌: اگر واقعا پذیرفته‌اید که من را حاکم خود کنید، پس باید همگان از خُرد و کلان در سایه‌ی من آیید و به‌فرمان من باشید، اگر نه‌ آتشی‌ از خار بیرون‌ بیاید و سروهای‌ آزاد شما‌ را بسوزاند.

بازخوانی از کتاب دوم پادشاهان