آفرینش در روشنایی
و خدا گفت روشنايي بشود
و روشنايي شد
و خدا روشنايي را ديد كه نيكو است
و خدا روشنايي را از تاريكي جدا ساخت [1]
نميگويم كه قصهي آغاز آفرينش اينگونه بود، ميگويم قصهي آغاز هر آفرينشي همين است. يعني «روشنايي» نخستين شرط لازم براي «ديدن» است. و درست بعد از پديد آمدن روشنايي است كه «ديدن» اتفاق ميافتد و خدا ميبيند. در اين تاويل «روشنايي» را صرفا به يك واقعبودگي عيني و فيزيكي ارجاع نميدهم. بلكه ميتوانم آن را تمثيلي از يك واقعهي رواني در رسيدن به «آگاهي» تلقي كنم كه اتفاقا براي همهي آدمها در همهي زمانها قابل تجربه خواهد بود. به ويژه آنكه در كتاب آفرينش، اين روشنايي هنگامي پديدار ميشود كه خدا هنوز خورشيد را نيافريده است[2]
داستان از يك «واگويه»، يا از يك «خواست» آغاز ميشود، اين واگويه در تاريكي و در شولاي ظلمت اتفاق ميافتد:
خدا گفت روشنايي بشود
نطفهي روشنايي از همين واگويه، يا از همين «خواست» شكل ميگيرد، آنهم در دل ظلمت. يعني كه تاريكي بيكرانه، يا «ناخودآگاهي مطلق» آبستن «روشنايي» يا آبستن «آگاهي» ميشود.
مفهوم شباهت انسان با خدا كه در همين باب از كتاب پيدايش آمده[3] اين گمانه را جان ميدهد كه انگار همهي تمثيلهايي اينگونه، بيشتر به تلقي انسان از آفرينش باز ميگردد و انگار كه تلقي انسان از خدا و از خويش، چندان دور از هم نيست. هنگامي كه آدمي كلامي همدلانه از خدا ميگويد، چه تفاوتي ميكند كه بگويي كلام خدا، يا كلام انسان؟
تا پيش از اين، «خدا» بهتمامي در بيرون دروازهي آفرينش بود. در ناكجا آباد. و آدمي در شولاي ظلمت ناآگاهي، چيزي به نام روشنايي نبود كه مرزي ميان آن كشيده شود. چيزي به نام آگاهي نبود كه از ناآگاهي باز شناخته شود. اما از آن هنگام كه اين خانهي هستي روشنايي مييابد، آدمي با دو عرصهي «آگاهي» و « ناآگاهي»، يا «دانستن» و «ندانستن»، و سپس «ديدن» و «نديدن»، مواجه شد.
و خدا روشنايي را از تاريكي جدا ساخت
جدايي روشنايي از تاريكي، گاهي پيچيدهتر از آن است كه در نگاه اول به نظر ميآيد. روشنايي براي ديدن وقايع و چيزها است تا به اين سبب آدمي قدرت تاثير گذاري بر سرنوشت خويش را در اين زمين پيدا كند. اين تعريف ساده شدهاي از روشنايي و آگاهي است. مهمتر شايد اين باشد كه روشنايي براي فهم و تشخيص وقايع و چيزها در اين جهان است. يعني كه « آگاهي مطلق» وجود ندارد. با اين مايه از آگاهي، هر آدمي ميداند كه بسي چيزها را نميداند. ميداند كه بيرون از اين خانهي روشن خودآگاهي، يا بيرون دروازهي آفرينش هم بايد خبري باشد. ميداند كه «او» را نميداند. اين چيزي است كه مدام ذهن آدمي را به چالش ميگيرد، مدام به احساس آدمي هجوم ميآورد. آگاهي انسان در اين تعبير، به فانوسي روشن ميماند در ميان امواج تاريك اقيانوسي بيكرانه.
ايدههايي هستند كه مدام از قلمروي ناشناخته به قلب آدمي متبادر ميشود. وقتي چراغ آگاهي در آدمي خاموش باشد چگونه ميتوان خدا را از شيطان و الهام روح را از وسوسهي نفس تشخيص داد؟
حالا تعبيري كه از داستان آفرينش دارم، بايد براي شما آشكارتر شده باشد. اين داستان صرفا نقطهي آغاز اين چرخهي حيات نيست. بلكه نقطهي آغاز هر آفرينشي است كه با تولد روشنايي يا «آگاهي» يگانهاست.