آگاهی تلخ، محصولِ سفر
باز هم بی خبر آمده بود به دیدارم. همیشه بیخبر میآید. اما همیشه درست همان وقتی سر و کلهاش پیدا میشود که روایتی در اندیشهام شکل گرفته و این پا و آن پا میکند تا قابلهای ورزیده از راه برسد و کمک کند تا شاید او را آنگونه که شایسته است صحیح و سالم نقل کنم. این گونه وقتها انگار منتظر کسی هستم که خودم هم نمیدانم. همینطورها بود که آمده بود بعد هم حرف ها کشیده شد به سفری که به تاجیکستان داشتم و به قول بودلر، به آگاهی تلخی که محصول سفر است.
پیش از آنکه از شمسیه دختر زرافشان چیزی گفته باشم یا پیش از آنکه از حسن تودهای هشتاد و پنجساله در گورستان دو شنبه حرفی زده باشم، گفته بودم از نگاه من سفر برای فرار از خود نیست، برای فراموش کردن نیست، برای بهیاد آوردن است. آدم هایی را می شناسم که برای فرار از خود، یا برای فراموش کردن خود به سفر میروند. اما تو این را می دانی که هرجا سفر کنی باز هم خودت همراه خودت هستی، از خودت که نمی توانی فرار کنی. آدم اگر جهنمی باشد به بهشت هم که سفر کند باز هم در همان بهشت هم جهنمی می ماند. عکس قضیه هم شاید صادق باشد.
روز سه شنبه هفتم آبان ماه بود که به فرودگاه رفته بودم، برای پرواز به سوی شهر دوشنبه. و بعد برخی چیزها که دیدم برایم تداعی کنندهی معناهایی بود که شاید بتوان نامش را تصادف معنادار گفت. اگرچه «سه شنبه» برای ما اسم زمان است و دوشنبه برای تاجیکان بیشتر اسم این شهر هفتاد ساله است که روزگاری نه چندان دور «دو شنبه بازار» بوده،[1] در عین حال این واقعهی زمانی- مکانی، و روز سه شنبه به سوی شهر دوشنبه رفتن، بهانهای شد برایم تا در عالم خیال سفری هم به گذشته داشته باشم. بعد هم در همین شهر دوشنبه برخی نشانهها برایم پدید آید که هرکدام به نحوی مرا به گذشتههای دور می برد و باز می گرداند.
برخی چیزها اگر چه با هم ربطی منطقی ندارند اما در ذهن سیال آدمی گاهی نشانههایی میشوند برای تداعی چیزهایی که شاید به یاد آوردنش ضروی باشد، لازم باشد، و یاد کدام چیز یا کدام واقعه ضروری تر از یاد خویشتن مدفون در لای و لجن روزمرگیهای این زمانهی عقیم؟
این مقدمه را نوشتم تا توجیهی باشد برای آنچه از این نشانههای معنا دار مینویسم.
تنها همین روز سه شنبه به دوشنبه رفتن نبود که یاد گذشتهها را سبب شد. خود این شهر دوشنبه هم از برخی جهات یاد آور همان روزگاران گذشته است. یعنی انگار به پنجاه سال پیش شهر مشهد بازگشتهام.
یادم از حرف و حدیثهایی میآید که در همان دوران کودکی و نوجوانی شنیده بودم. از انقلاب بلشویکها در روسیه، پدید آمدن اتحاد جماهیر شوروی، رهبری لنین، دیکتاتوری پرولتاریا، دیکتاتوری استالین، تودهایهای ایرانی و رفقای همولایتی خودمان که شوروی را بهشت زحمتکشان و طبقهی پرولتاریا میدانستند
باز یادم از آغاز انقلاب در کشور خودمان میآید، از آنهمه وعدهها و امیدها و آرزوها. از پیروزی اسلام بر سرمایهداری غرب و کمونیسم شرق، از رهبران حزب توده و… در تلویزیون جمهوری اسلامی، از شعارهای ضد کمونیستی و ضد سوسیالیستی که به دهان عوام میانداختند. «مرگ بر کمونیست که میگه خدا نیست». یادم آمد که این شعارها همهاش هم علیه کمونیستها نبود. ما هم که عضو و هوادار هیچ گروهی و تشکیلاتی نبودیم هر وقت از عدالت اجتماعی و از سوسیالیزم حرفی می زدیم به الحاد و کمونیست بودن متهم میشدیم.
اینهم شاید از ترفندهای نظام سرمایهداری باشد که در جامعهای سنتی و مذهبی با لباس مذهب و به نام دین میتواند به جنگ سوسیالیزم برود. از آن راحتتر اینکه مثلا کمونیست را جای کمونیزم بنشاند، سوسیالیست را به عنوان سوسیالیزم معرفی کند. یعنی اشخاص مدعی یک مرام و ایدئولوژی را به عنوان خود آن مکتب و اصل آن ایدئولوژی بنشانند. این همان کاری است که امروزه بچههای خودمان در باره اسلام میکنند و مسلمانان را به جای اسلام مینشانند، تاریخ مسلمانان را تاریخ اسلام مینامند، آقای فلانی را عین اسلام میشمارند.
هنگام گرفتن کارت پرواز خواهش کرده بودم تا جایی کنار پنجره داشته باشم. این بود که از آن بالا میتوانستم کوهها، دشت ها، رودخانهها، مزارع، و جادهها را ببینم. به دختر تاجیکی که در کنارم نشسته بود میگفتم این جادههای شما چه خلوت و آسوده است گه گاه اگر تردد ماشینی دیده شود و دیگر هیچ، شهرهاتان هم همینطور است؟ تایید میکرد، که تا حدودی، و از کلافه شدنش در ترافیک شهر تهران برایم میگفت، از گرانی نرخ هتلها و اینکه در تاجیکستان هتلهایش شبی بیست دلار است. انگار هتلهای تاجیکستان هم دلار را بیشتر از سامانی میپسندند[2]
…. و حالا پانزده سال است که دیوار آهنین میان ما و کشورهای آسیای میانه فرو ریخته، پانزده سال است که دیگر چیزی به نام اتحاد جماهیر شوروی وجود خارجی ندارد، پانزده سال است که تاجیکستان هم به عنوان کشوری مستقل، آریایی نژاد و مسلمان به استقلال رسیده. یعنی مطابق ذوق و سلیقهی مخالفان کمونیسم، حالا باید با تاجیکستانی آباد و آزاد روبرو باشیم.
این شهر دوشنبه از برخی جهات مانند پنجاه سال پیش شهر مشهد خودمان است. اینجا هم بچهها لامکا بازی میکردند، زنها در تنورهای محلی نان میپختند، بیماری سل از شایعترین بیماریها در روستاهای اطراف بود. در میان آنهمه مغازهها و دکههای رنگانگ یک کتابفروشی هم پیدا نمیشد. مردانی با قباهای محلی و کلاه تاجیکی در کنار مردانی با کت و شلوار شیک و کروات آمد و رفت میکردند. دختران و پسران در نحوهی لباس پوشیدن آزاد آزاد هستند. گه گاه آدمهایی با لباسهای گشاد و بلند، ریشهایی به سبک مسلمانان القائده و گروه طالبان هم اینجا و آنجا دیده میشد. گویا اینجا سنت و تجدد ظاهرا با هم کنار آمدهاند. آنهم به گونهای که شاید نه سنت آن سنتی درمانگر باشد و نه تجددش احیاگر. در عین حال به تعبیر مسعود میری: مردم تاجیکستان شایسته کارهای بزرگتری هستند.
من همسایگی سنت و تجدد را دیدهام. اما مثل اینجا راحت با هم کنار نمیآمدند. زادگاهم، دوران کودکی و نوجوانیام، در ملتقای سنت و تجدد بود. همان جایی که امروز به میدان شهدا شهرت یافته و آن زمان به مجسمه مشهور بود. یعنی میدانی بود که تندیس رضا شاه اسب سوار در میانهی میدان نصب بود.
در میدان مجسمه که میایستادم اگر به سمت شرق نگاه میکردم نمادهای سنت و تئوکراسی چشمم را پر میکرد. گنبد و گلدستههای حرم امام رضا و مسجد و ماذنه و مدرسهی علمیه و علم و عماری و مردانی یا درکسوت روحانیت یا کسبهی بازاری با عرقچینهای سبز و سیاه و سفید و زنانی با چادر و گهگاه با پوشیه و نهر وسط خیابان با آبی روان که به سیاهی میزد و در هرکنارهاش زنی به شستشوی لباسی یا کهنهی بچهاش مشغول بود. اما در همان نقطه وقتی نود درجه به سمت راست میچرخیدم چشماندازم خیابان ارک بود، با تماشاخانه و سینما و بناهای ادارات دولتی و افسران جوان و خوش پوش دست در دست همسرانشان و باغ ملی و مردانی با کت و شلوارهای شیک و کروات و زنانی بیحجاب و مغازههایی متفاوت و در پس کوچهای هم شاید عرق فروشی.
برای یکی از آشناها که به خواستگاری رفته بودند از افتخاراتشان این بود که فلانی تا بحال پایش به ارک نرسیده، اما من فلانی را دیده بودم که وقتی پارهای از شبها به شوق سینما به ارک میرفت، در میانهی راه شال سبزش را که نشانهی سید بودنش بود از سر بر می داشت و زیر بال کتش پنهان میکرد.
در تاجیکستان ظاهرا زنها بیشتر از مردها کار میکنند. شاید برای حفظ موجودیت خود ناگزیرند، آنهم کارهای ارزان. صبح زود هم اگر از خانه بیرون میرفتم در همان تاریک روشن خیابان رودکی یا خیابان اسماعیل سامانی دسته دسته دخترها و زنها را میدیدم که رفتهگری میکردند. و هیچ مردی را در این شغل ندیدم.
مولوده برایم شرح میداد که اینجا زنها مهریه ندارند، زنها هم مثل مردها آزادند، طلاق هم تنها در اختیار مرد نیست. زن هم میتواند طلاق بگیرد. اما زنها باید بیشتر کار کنند.
انگار ترسی مدام در پس نگاه زنان خانه کرده است که مبادا شوهر رهایش کند، دختران خوش رو هم برای دلبری کردن کم نیستند. توجیهات شرعی چند همسری هم تازگی ها رونق گرفته. چه در ایران و چه در تاجیکستان، یا هرجای دیگر. این ترس بهویژه در زنان تازه ازدواج کرده بیشتر قابل فهم هست. ترسی که شاید بعدها به نوعی یاس مبدل گردد.
مسعود برایم توضیح میداد که فرهنگ نظام کمونیستی از آنجا که شاید بر اتحاد اجتماعی بیشتر تکیه میکرده برای حفظ کانون خانواده اهمیت چندانی قایل نبوده، همین است که در برخی موارد شیرازهی محکمی برای زندگی مشترک زناشویی دیده نمیشود. این موج تجدد لوس آنجلسی هم حالا در این کشورهای رو به توسعه مزید بر علت شده و همین است که شاید اضطرابی پنهان در پس نگاه زنهای جوان خانه کرده است.
تعهد «زن» و «مرد» در برابر هم کدام است؟، نقش زن در جایگاه خانوادگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسیاش چیست؟ این ها واقعا برایم مسئله شده است. این شاید ربط چندانی هم به مذهبی و غیر مذهبی ندارد، خواه مذهبی باشی خواه غیر مذهبی، فرقی هم نمیکند که در عربستان سعودی باشی یا ایران یا تاجیکستان یا در کشوری اروپایی.
هنوز چیزهای دیگری هم هست که بعدا می نویسم
بیست و ششم آبان ماه۱۳۸۶/ تاجیکستان
[1] - یعنی از همه ی آبادی های اطراف سوداگران به اینجا می آمدند واجناس خود را عرضه می کردهاند. بعد که روس ها آمدند و نظام کمونیستی در این دیار سامان گرفت اینجا شهری شد آباد و ظاهرا پر رونق
[2] - سامانی واحد پول تاجیکستان است که یاد آور دولت سامانیان در ایران پس از اسلام است. ارزش هر سامانی حدود سیصد تومان است.