ما ترسيده بوديم، گراز وحشي هم ترسيده بود. شايد بيشتر از ما. همين بود كه خود را در مواجههاي خونين تصور كرده بوديم.
ما بيش از يكساعتي سربالایی تند دره را پيموده بوديم تا به سطحي نسبتا هموار رسيده بوديم. آنجا چشمهي آبي بود و چند درخت چنار كهنسال، آنسوترك هم در ميان بوتههاي درهم تنيده، هيمهي خشك براي تدارك چاي و صبحانه. همين بود كه اطراق كرده بوديم. بعد هم دو سوي سفره در دو خط موازي نشسته بوديم و ميگفتيم و دل خوش داشتيم و به صرف صبحانه بوديم و غافل، تا آواي خروشان چيزي مثل آمدن سيل، يا فرو غلطيدن صخرهاي از بلنداي كوه، ناگاه صحنه را دگرگون كرده بود.
ما هشت نفر بوديم، شايد هم ده نفر، در دو سوي سفره، گراز وحشي يك نفر بود، تنها بود، سراسيمه بود، در سراشيب دره كه خيز برداشته باشد، شتابي صاعقهوار هم يافته بود، چندان كه فرصت ديدن ما را نداشت، انگار ما را نديده باشد. همين بود كه درست از ميان سفرهي باريك صبحانه با سرعتي مثل صاعقه عبور كرده بود و ما در دوسوي سفره پس افتاده بوديم. بعد هم كه به خود آمديم چند قطره خون روي سفره و نانمان پاشيده بود كه از زخم او بود.
بعد از دقايقي كوتاه، سگها پيدايشان شد. با صاحبشان كه چوب بلندي هم در دست داشت پنج نفر ميشدند. در تعقيب گراز بودند. رنگ خون روي سينه و پهلوهاي سگ سفيد، حكايتي بود از جدال آنان با گراز وحشي.
مرد پرسيده بود: از كدام سو رفت؟
اگرچه جز از ميان درهي سراشيب نميتوانست رفته باشد، و اين را آن مرد هم مي دانست، اما انگار ميخواست از ما هم تاييدي گرفته باشد. شايد هم لازم ميدانست براي افزودن به افتخارات خويش ما را شاهد گرفته باشد. و ما بيآنكه به خود باشيم، راه رفته را نشانش داده بوديم. يعني فتواي قتل گراز وحشي را تاييد كرده بوديم. منظورم از «ما» دقيقا نميدانم كيست، شايد «من» شايد هم «شما». حالا كه شما آنجا نبوديد ميگويم «من».
او كه همان گراز وحشي باشد قصد آسيب زدن به ما را نداشت. او ما را نترسانيده بود، ما خود از او ترسيده بوديم. همين مايه از ترس ابلهانه كه در ما بيدار ميشود، خصومتي كور و ابلهانهتر را هم رقم ميزند، چندان كه آدمي از كشتن شايد احساس گناه نكند. بگذريم از كشتارهايي كه بهانه در فزونخواهي و حسد و.... بسي عوامل آشكار و پنهان ديگر دارد.
××××××××
شب شايد از نيمه گذشته بود. بيآنكه بخواهم صحنهي حادثه مدام در ذهنم بازخواني ميشد. آن چند قطره خون که روی نانمان پاشیده شده بود مدام بیشتر و بیشتر می شد. انگار آواي غريبي هم از آن درهي خلوت بهگوش ميرسيد. انگار الههي گرازهاي وحشي با گيسوان پريشان در تاريكي وهم انگيز شب ايستاده بود. بلند بالاتر از قامت درختان كهن آن دره. آوايي داشت ميانهي خشم و اندوه، كه با غرش رعد و وزش باد درهم ميآميخت، يگانه ميشد. انگار درختها و بوتهها و صخرهها و چشمههاي اين درهي هراس انگيز هم، همآوا با الههي گرازهاي وحشي در سرزنش به ما چيزهايي واگويه ميكردند.
راستي
وقايع آدميان
پسنديدهتر از وقايع جانوران است؟
كيست كه بداند
كه روح آدمي به آسمان ميرود
و روح جانوران به زمين باز ميگردد؟
آيا آدميان همان گونه نميميرند كه جانوران؟
1387/ مشهد