از انگاره تا واقعیت
خود را و معشوق را در آینهای از انگارهها مینشانیم. چه فرقی میکند که ما که باشیم و معشوق کدام؟
مهم این است که در جهان انگارهها آزاد و رها هستیم. آنجا همه چیز را به آسانی جابجا میکنیم و با چینشی تازه در این آینهی خیال سامانی دیگر میدهیم. کوه بیستون هم که باشد در برق نگاه ما زیر و زبر می شود. نیازی به تیشهی فرهاد هم نیست.
در جهان انگارهها نفرین و نیافریدن در کار نیست هرچه هست آفرین و آفرینش است. اما در عمل، کم میآوریم، از آفرینش آنچه در انگارهمان داشتیم ناتوان و درمانده میشویم و بسا که انگارههای دلپزیرمان در میدان عمل، پاسخی واژگونه برایمان فراهم میکند و آفرینها، نفرینها میشود. شاید همینگونه باشد که انگارههای عاشقانهی ما، از گام نهادن به واقعیت هراسانند.
معشوق را بی نقص و در کمال می خواهیم. نیاموختهایم که معشوق حتما نباید آدمی به کمال باشد. او هم همانند خودمان میتواند گاهی دروغی به مصلحت بگوید. او هم مانند خودمان بسی چیزها را پنهان میکند. او هم مثل خودمان میتواند حسود باشد. ترسو باشد. خودخواه و بخیل باشد. و خیلی چیزهای دیگر که خود میدانی.
در آغاز راه، که شاید جذبههای تن بیتابمان میکند، خطاها، دروغها و نقصهای خویش و معشوق را نمیبینیم. یا انکار میکنیم. و آنگاه که ناگزیر به دیدن شدیم بر نمیتابیم. نه صبوری در کار عاشقیمان هست نه هوشمندی برای فهم این واقعیت.
اجازه دهید این گفته را با تمثیلی دیگر ادامه دهم. در زبان پیشینیان، بذر گیاهان را «حبه»( habbeh ) میگفتند. معنای «حب»( hob )، «محبت» و دوستداشتن را هم از همین «حبه» گرفتهاند. در این تمثیل، دانهی سیب، تمامی نشانیهای درخت سیب را در خود تعبیه دارد اما این دانهی سیب نیست که بعدا به درخت سیب تبدیل میشود، بلکه مواد اولیهی خاک است که بهیاری آب و با عبور از آوندهای هزارتوی این حبه، به درخت سیب تازهای تغییر ماهیت میدهد.
در این تاویل، بذر، یا دانه را شاید از این جهت «حبه» میگفتند که با از خود شکافتن، خاک فروتر از خویش را به خود جذب میکند، نشانیهایی را که از یک درخت تمام و کمال دارد به خاک میدهد، چندان بر این خاک میتند و میدمد تا آمادهی عبورش کند، آنگاه خود، بیخود میشود، منهدم میشود.
این تمثیل، اگر چه بیشتر حکایتی است در چرخهی حیات نباتی. با این همه، تاویلی هست از معنای عشق و عاشق و معشوق.
به تعبیر دیگر، عاشقی هم صلاحیت ویژهی خود را میطلبد. عاشق ابتدا بر خود میتند. خود را سیاوشوار در آتش میافکند. تا ناخالصهای خویش را در آن آتش بسوزاند. آنگاه که خود «سوختن» را به این گونه را آموخت، نوبت به معشوق میرسد، نه تنها معشوق را، که عالم را هم به آتش عشق گرفتار کند تا همه جهان و جهانیان ، آمادگی پذیرفتن طرحی نو را پیدا کند.
گاه چنان مینماید که معشوق، فردی یگانه در جایی خاص نیست. اگر تو عاشق باشی، همهی این عالم میتواند معشوق تو باشد.
از همینجا بود که در ادبیات غنایی ما آتش هم حکایتی دیگر یافت. از جهنم و عالم پس از مرگ بیرون جست، با عشق در آمیخت، به نقطهی آغاز آفرینش ایستاد. شما هم این کلام حافظ را خواندهاید که:
در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
و مگر نه این است که ازل یا آغاز آفرینش برای هرکدام از ما پیش میآید و ما هرکدام سهمی هم برای آغاز کردن و آفریدن داریم؟
آذر ۱۳۸۴ مشهد
ویرایش جدید/ اردیبهشت ۱۳۸۹