از عیسای ناصری تا مسیح دزد
صدای فریاد و همهمه لحظه ای آرام نمی گیرد. دستهای پیلاتوس خیساند، هولهای برای خشك كردن آوردهاند.
فریادها بلندتر شده است:
باراباس، باراباس،..
باراباس را آزاد كنید.
پیلاتوس دست هایش را خشك كرده، زیر لب زمزمه می كند:
«بیزارم،... بیزارم
اما ... یادتان باشد، خودتان خواستید. خودتان انتخاب كردید
باراباس آزاد است»
فریادها از سر گرفته میشود محكوم كردن عیسای ناصری را:
خونش بهگردن ما،
بهگردن فرزندان ما
پیلاتوس ایوان كاخ را ترك میكند. نگهبانان شلاق بهدست، پیرامون مسیح. مسیح صلیب خود را بر دوش میگیرد. شطی از خون تا فراز تپههای جلجتا.
پیكر مسیح در هم میشكند. خانهی قدس ویران میشود. مریم مجدلیه به انتظار رستاخیز مسیح میماند.
ـــــــــــــــــــــــــ
روزگاری دیگر:
از مسیح خبری نیست. از رستاخیز مسیح هم خبری نیست. هیاهویی هم در میان نیست
بر فراز تپه های جلجتا هم صلیبی دیده نمیشود.
پس از آن واقعه كه به قتل مسیح فتوا داده بودند حالا همهی خلق مسیح را آه می كشند اما مسیح در میانه نیست.
آرایشگران و صحنه پردازان چندین مسیح پدید آوردند. بارباس هم به هیات مسیح در آمد. همهی بارباس ها. انگار دگردیسی حیرت انگیزی اتفاق افتاده باشد. مدیحه سرایان و ارجوزه خوانان خلق را به مسیح فرا میخوانند
خلق به تردید میافتد. به راستی رستاخیز مسیح فرا رسیده؟ همهمه آغاز می شود.
طبیعت انسان را چه دیدهاید؟ مسیح باراباس میشود، باراباس مسیح. یهودای اسخریوطی، پولس میشود، ابوذر و معاویه آشتی میكنند. همهمه بالا می گیرد:
كدام مسیح را انتخاب كنیم؟
هریكی، آن دیگری را دزد می خواند. خلق به تردید گرفتار است تا یكی را از میانه برگزیند.
پیلاتوس، غمگین است. شاید پیلاتوس می داند كه مسیح در میانه نیست؛ تا صلیب خویش را به دوش گیرد، تا نگهبانان شلاق به دست گیرند و بر پشت و پهلویش شطی از خون جاری كنند، تا به بلندیهای جلجتا فرازش آورند، تا همهی خلق حاصل فتوای خویش را به عیان ببینند.
شاید پیلاتوس میداند كه پس از آن واقعه، قرار نبود كه رستاخیز مسیح در كالبد یك تن باشد. مسیح باید مثل هوای بهار میبود، تا همگان او را تنفس كنند. باید نان و شراب میبود، تا در گوشت و خون همهی آدمیان حلول كند. مسیح باید كلمه میبود و كلام، تا رستاخیزش در افق اندیشه ها اتفاق میافتاد. تا بر دل ها نقش می بست و با جان ها یگانه میشد.
پیلاتوس ایوان كاخ را ترك میكند. مغموم، و بی هیچ كلامی. انگار او حالا میداند كه:
مسیح، "كلمه" بود، و "كلمه" در دل "كاتب" بود، و كاتب، در ظلمتِ زندان...
اردیبهشت 1385 مشهد