به حرا که رفته بودم شب را مانده بودم تا به خلوت محمد شايد سرکي کشيده باشم که محمد را آنگونه بي تاب کرده و در خود فرو غلطانيدهبوده؟ که به هنگام فرود آمدن از آن کوه سر از دستار نشناسد.
بعدها كه به شهر و ديارخود بازگشتم، گهگاهي باز هم شبي و دامنهي خلوت كوهي را جستجو كرده بودم تا شايد آن زيارت ناتمام را در همين دامنههاي بينالود خودمان به فرجامي برسانم. هنوز هم در اين دامنه ها انگار که زائر هستم.
در روايات آمده است كه در آن شب، طوماري يا لوحي در برابر ديدگان محمد گشوده شده بود. انگار كسي محمد را گفته بود كه : بخوان.[1]
محمد در آغاز نتوانسته بود. ماجرا اصلا ربطي به بيسوادي و با سوادي هم نداشت. مسئله برنتابيدن بود. سنگيني متني حيرت انگيز بود كه شايد در اعماق وجود خود انسان تعبيه باشد. مسئله فهم تقديري بود كه در آن متن، براي انسان تصور شده بود كه آدمي «اين» است و ميتواند «آن» باشد؛ اگر خود بخواهد؛ اگر خود همت كند. يعني كه «تقدير» هم امري محتوم نيست، اندازهها، امكانات و توانمنديهاي وجود آدمي است كه معمولا از حوزهي آگاهي ذهن پنهان ميماند.
هنگامي كه دغدغهي «بودن»، در جان آدمي بالا ميگيرد، بسا كه از ذهن خودآگاه دري يا دريچهاي بهآنسو گشوده ميشود. بسا كه آدمي طومار نوشتههاي بسياري در آن اعماق وجود خويش بيابد. بسا خطوط ناخوانا و درهم تنيده و مشوش در اين طومارها هست كه هر خطي انگار از آشوبي كهن برجاي مانده و ميراثي در وجود ما شده است. درستتر اينكه هرخطي انگار در ما زنده ميشود. خطهاي مبهم و مشوش، پيکرههاي عجيب و غريب و ناقصالخقله ميشوند.
انگار از درون اين «من» كه اكنون هستم، راهي ناديدني به جنگلهاي دور و هزارتوي اسطوره كشيده شده است. يا بگو از آن دور دستِ ناکجا، راهي به ما هست. راهي كه همهي اجداد ما را از همان دورترين ايام به ما پيوند ميدهد. همهي آنها انگار در من نفس ميكشند، در من به زندگي پنهان و پوشيدهي خود ادامه ميدهند. با همهي وسواسهاشان، عادتهاشان و با همهي ترسهاشان. هم آنها كه قابيل بودند و هم آنها كه هابيل بودند.
«من» بيآنكه به خود باشم «آنها» ميشوم، «آنها» بي اجازه و بيخبر، «من» ميشوند. يعني به خود كه نباشم دستآموز «آنها» ميشوم. حتما ميدانيد كه "هوشمندي" با خردمندي متفاوت است. خردمندي كه در ميانه نباشد هوشمندي ميتواند در استخدام وسواسها، ترسها، و ميلهاي بيفرجام و نافرهيخته درآيد. رفتار و گفتار هوشمندانه هميشه هم به معناي خردمندي نيست.
همهمهي مبهم و آشوب اين اجداد بيقواره و گاه در هم تنيده را در سكوت يا در رؤياهامان ميتوانيم بشنويم و ببينيم. يعني كه رؤيا هم يكي از مشهورترين دريچههايي است كه به سوي اين جنگل مرموز گشوده ميشود.
در زاويهها و بيشههاي ناپيداي اين جنگل هزارتو، انگار همهجور آدمي هست. همه جور خوي و خصلتي هست. يادم از سخن عينالقضات ميآيد كه:
«در تو هفتاد هزار صفت تعبيه است، هركدام را كه بيني، گويي من همانم»
پس اين لوح كه در اينجا نهادهاند، «من» هستم. اين طومار كهنهي میليونها ساله، اين خطوط مشوش برهم افتاده و درهم تنيده كه مثل انبان شعبده بازها هر چيزي از درونش در ميآيد، «من» هستم. اين همه قهرمانان شکست خورده و مغموم، قديسان مسخ شده و کج و معوج، اينهمه آدمكهاي كلاش و دلقك و سليطه و ظالم و مظلوم و مهاجم و ترسو و گرگ و گوسفند و ..... همه، «من» هستم. هركجا ميروم و در هر موقعيتي كه قرار ميگيرم، متناسب با همان موقعيت يكي از اين «من» ها ظاهر ميشود تا نقش خود را ايفا كند. بيآنكه به خود باشم. شايد همين است كه مدام نقش عوض ميكنم.
نميدانم از ميان اين همه شلوغي و ازدحام و از ميان اينهمه آباء و اجداد عجيب و غريب و ناقصالخلقه، محمد چگونه توانسته ابراهيم را پيدا كند؟ چگونه توانسته اين همه «من»هاي سمج را كنار بزند تا او را «بخواند» و چگونه توانسته او را از نو در «خود» بازخواني كند؟
[1] - در پنج آيهاي كه براي نخستين بار بر محمد رسول نازل شد، تنها امر به خواندن و چگونه خواندن است اما هيچ نشاني نيست كه محمد چه چيز را بايد بخواند.