بُهت آباد
چند سالی بود كه به پساكوه نرفته بودم. قبلا هر بار كه میرفتم و فاطمه دختر ياراحمد را میديدم، تا چند ماهی دست و دلم به هيچكاری نمیرفت. چنان احساس ناتوانی و خستگی در جانم پيدا میشد كه مثل جذامیها خودم را از همه پنهان میكردم. چيزی مثل خوره روحم را در پنجه خويش میگرفت.
چندين سال پيش خواهر بزرگتر فاطمه كه عروسِ خالو شده بود بچهاش سقط شده و بعد از چند روز مريضی خودش هم مرده بود. خالو هرساله ماه محرم كه میشد علم را میبست و جلو مسجد خرابهای كه وسط ده قرار داشت نصب میكرد. بعد زنها و دخترها هم هركدام به آرزويی نيت میكردند و به ذوق خود چارقدی رنگی يا دستمالی گلدوزی شده به علم میآويختند. روز عاشورا هم كه میشد خالو گوسالهي جوانی را سر میبريد و بعد از مراسم عزاداری و سينه زنی، همهي اهالیِ روستا اطعام میشدند. اين بود كه خالو توانسته بود وجههي مشروعی پيدا كند و اصلیترين عضو شورای ده هم شده بود. با همين وجههي مشروع و قدرتی كه در شورای ده يافته بود، بخشی از آب و زمين ديگران را هم تصاحب كرده بود. دختر بزرگِ ياراحمد را هم كه شايد از محجوبترين و زيباترين دختران روستا بود برای پسرش گرفته بود. اما عروس نو در همان سال اول جوانمرگ شد. میگفتند پسرِ خالو كه برای رام كردن ديگران هنوز تجربه پدر را نداشت با لگدی كه به شكم زنش میزند باعث مرگ او و بچهاش شده بود. اين را فاطمه هم ديده بود.
آن موقع فاطمه ده سال سال بيشتر نداشت كه مرگ خواهرش را ديد. بهجای آنكه مثل برادرهايش گريه كند بهت زده بود. هيچكس از خالو و پسرش شكايتی نكرد. فقط همه اعضای خانواده و اهالی روستا در سوگ دختر و عزای جنين به تلخی گريسته بودند. منهم آنجا بودم. برای تعزيهي خواهر فاطمه رفته بودم. حالا كه به گذشته نگاه میكنم میبينم منهم مثل فاطمه بهت زده بودم.
چند روز بعد از مرگِ نو عروس، نمیدانم بهچه علت فاطمه از روی يك بلندی مثل پشت بام سقوط كرده بود و ساقپايش كاملا شكسته بود. بعد از يكی دو روز بالاخره فاطمه را برای درمان به شهر آورده بودند و پايش را كچ گرفتند. بعدها كه فاطمه ظاهرا خوب شده بود ديدند كج كجكی راه میرود. پای فاطمه خيلی بد جور جوش خورده بود. هرسال هم كه میگذشت لنگيدن فاطمه بيشتر به چشم ديگران میآمد. خالو هم دست اندركار ساختنِ يك مسجد بزرك برای ده بود و روز بهروز مسجدِ ده را آبادتر میكرد. يعنی اين هم خيلی بهچشم میآمد. مثل پای فاطمه.
چند سالی گذشت، حالا فاطمه بزرگ شده بود. يعنی دمِ بخت بود. بههنگام ايستادن رشيد و بلند بالا بود چندان كه اگر راه نمیرفت هيچكس لنگ بودنش را نمیفهميد. زيبا بود شايد از همهِ دختران ديگر زيباتر. اما با چهرهای آميخته از اندوه و جسارت. گورستان در همان نزديكی بود، روی تپه بلندی درآن سوی دره كم عمق، درب اطاق هم كه باز باشد فاطمه میتوانست گور خواهرش را ببيند. و ساعتها خاموش بماند و به گورستان خيره شود.
مادرش عصبی شده بود، به خاطر خيلی چيزها، پدر نيز گرفتاریهايش كم نبود. در اين ميانه میديدند كه اين دختر هم اهل كار نيست. اين را واگويه هم میكردند. بره بزغالههای مريض احوال كه از گله جا ماندهاند بايد خدمت شوند، فاطمه حواسش نيست. ساعتها بیحركت به جايی نامعلوم خيره میشود. خيلی كم حرف میزد، خيلی كم. اما همان چند كلمه هم صريح و بیپروا و گزنده و تلخ بود، حتی در برابر پدر. چنان بود كه انگار كسی جرات سخن گفتن با او را نمیيافت چهرسد به آنكه به خواستگاريش بيايند. دختران همسال او به خانه بخت رفته بودند.
ساختمان مسجد كه تمام شد برق هم به روستا كشيده بودند. بعضی خانوادهها تلويزيون هم خريدند. ازهمه زودتر وضع ظاهری و لباس پوشيدن دخترها تغيير كرد. وسط ده را با چراغهای پر نور روشن كردند. وضعيت شبها هم دگرگون شد. مرغ و خروسها چرخهي زمان را گم كردند اين بود كه نصف شب راه میافتادند وسط ده به سر وصدا كردن.
يكی از شبها تلويزيون گزارشی از روستای پساكوه پخش میكرد. همه اهالی به سرعت هم را خبر كردند. خالو در بيشتر صحنهها حضور داشت و مدام برای گزارشگر توضيح میداد. مسجد ساختهاند، برق كشيدهاند، زمينها را آباد كردهاند. خالو گندمزارهايش را به گزارشگر نشان میداد كه بحمدالله امسال محصول خوبی برداشت میشود. (حالا همه دنيا میدانند كه اين زمينها ملك خالو است). شايد در آينده يك حمام هم بسازند. كربلايی قربان هم در فيلم ديده میشد با خانوادهاش كه از پسر شهيدشان میگفتند. دوربين به سمت گورستان هم كشيده شد. بعد از نمای كلی گورستان مزار شهيد را هم نشان داد اما از قبر خواهر فاطمه خبری نبود.
اندك اندك چنين مینمود كه فاطمه خيالاتی شده. حرف نمیزد. وقتی هم كسی میگفت انشاءالله امام زمان شفايش دهد فاطمه به كوتاهی و خيلی جدی میگفت من خودم مادر امام زمان هستم. حرف از خدا كه بهميان میآمد با طنز تلخ نگاهش گوينده را از گفته خويش پشيمان میكرد. حرفهايش به رنگ جنون بود. حالا همه حتم داشتند كه فاطمه ديوانه شده. مادرش چند بار به شهر آمد تا برايش دعا بگيرد اما فايدهای نداشت و ناچار شدند چند ماهی در بيمارستان روانی بستریاش كنند. بعد هم بهشرط مصرف دارو مرخص شد و از آن هنگام هر ماه بايد به شهر بيايد دارويش را تجديد كنند و بازگردد.
ديروز كه به پساكوه رفتهبودم فاطمه را هم ديدم. تازه از راه رسيده بود. رفته بود شهر داروهايش را تجديد كند. چندتا شكلات هم سوقاتی برای بچهها خريده بود. بچههای كوچكِ دو سه ساله، از خويشاوند و در و همسايه، در آغوش میگرفتشان، میبوئيدشان، مثل ميشی كه برهاش را میبويد. میبوسيدشان، چنان بیتاب كه انگار میخواهد به سفرِ دوری برود. اما با آدم بزرگها زياد حرف نمیزد. احوالش را كه پرسيدم سرش را پائين انداخت. بهدستهايش خيره شده بود. چايی كه برايم آورد ديدم انگشتهايش میلرزد.
موضوع: يادداشت ها ***: