چه تنها میرقصد
جايي انگار دارد به هاويه ميرود، با ساكنانش، با مردان و زنان معتادش، با بقاليها و مدرسهها و مسجدها وكلانتريهايش. با خيابانهاي زخمي و بيقوارهاش. جايي كه نهروستا هست، نه شهر. حاشيه است اما حالا دارد از متن بيشتر و سنگينتر ميشود. و انبوه بچههاي خيابانياش، ولو شده روي اسفالت خيابانهاي شهر شما. مانده روي دست بهزيستي.
اين حرف تازهاي نبود، همه ميبينند، هر روز. اما.....
ترديد به جانم افتاده. نوشتن، يا، نانوشتن را. انگار طوفاني سهمگين در راه است. انگار سيل ميآيد. نه، آمده. همين جا، ميوزد، ميروبد، درهم ميپيچاند، ويران ميكند، و بذر هزار مصيبت تازه بر زمين ميپراكند و مريم نور دامن من در اين ميانه چه تنها مي رقصد! چه تلخ مي گريد، همو كه دل در گرو نجات بچههاي خياباني دارد.
تا مصطفي هم قلمش را بردارد و دردي از اين دست، بر صفحهاي به عرياني تصوير كند، كه هشداري داده باشد و نهيبي زده باشد جماعت گيج را، نطفهي هزاران درد و زخم نهفته را شلاق طوفان از هم مي شكافد و موجي بر موجي ميافكند و تصويرهاي به خون دل آغشتهي تو را هم در خود مي بلعد.
كوري اين قوم گيج و بد مست را انگارچارهاي نمانده، واژگان هم امروز به روسپي گري افتادهاند، اعتمادي بر هيچ كلامي از جنس عدالت و رحمت و فلان و فلان نيست. انگار به كليدهاي هرز ميمانند اين واژگان.
برايم بگو، انبوه بچههاي خياباني از كجا ميجوشند؟ حاصل كدام همآغوشي در زير كدام سقف؟ كدام فرهنگ؟ كدام تمدن هستند؟ برايم بگو اين بچهها مگر قرار نيست همراه سال وماه باشند و در چرخهي ايام مردان و زناني ديگر شوند؟
مدام هم بر جمعيتشان افزوده ميشود، فردا هم كه بزرگتر شدند براي خودشان يك لشگرانتقام خواهند شد. يك لشكر محمد بيجه، يك لشكر ليلاي زانيه، يك لشكر استعداد واژگون شده، يك لشگر باندهاي تبهكاري و سرقت و تجاوز، كه خواب خوش را از چشم اين قوم خواهند ربود.
انگار وقتي كه عدالت به بازي گرفته شود، خودش را اين گونه بازخواني ميكند. حالا ديوارها را بالاتر ببريد، نردههاي آهني را بر سر ديوارها محكمتر كنيد، پيشرفتهترين دزدگيرها را در خانههاتان نصب كنيد. بچههاتان را با سرويسهاي خصوصي به مدرسههاي خصوصي بفرستيد. با اين لشكري كه در راه است چه خواهيد كرد؟
و تو يار زنداني من، مسئله تنها فقر اقتصادي نيست، بچههاي خياباني هم صرفا حاصل فقر نيستند، به روزگاري نه چندان دور و نه اينگونه، ما بسي فقيرتر از امروز بوديم اما اين گونه نبوديم. آنچه ميبيني فقر اقتصادي نيست، مسئله شايد فحشاي اقتصادي است. فحشاي فرهنگي است، فحشاي مذهبي است. فحشا را كه نميتوان تنها به خود فروشي زنهاي خياباني خلاصه كرد. مگر رانت خواري از فاحشگي كمتر است؟ مگر تاريخ و فرهنگ تقلبي به خورد بچهها دادن گناهش از تجاوز به عنف كمتر است؟ مگر پديد آمدن اين اختلاف عجيب طبقاتي، حاصل نفاق و دوريي نيست؟
ميداني كه طوفانها هم هميشه حاصل اختلاف زياد دما ميان دو ناحيهي همجوار هستند. با اين شرايط فرهنگي و در ساختار اين نظام اجتماعي كه پديد آمده، درآمدهاي رو بفزوني نفت هم اين اختلاف طبقاتي را شايد بيشتر و بيشتر خواهد كرد و طوفان را سهمگينتر.
هميشه با خودم كلنجار ميرفتم كه چرا در اسطورهي طوفان نوح، اكثريت عظيمي نابود شدند. پير و جوان و كودك و شير خوار هم نابود شدند و تنها سرنشينان يك كشتي به سكانداري آن پير نوحه گر نجات يافتند؟ هميشه پيش خودم واگويه ميكردم كه اين عدالت نيست. اما حالا كه غرق شدگي خودمان را در اين روزگار ميبينم تازه در مييابم كه شايد زبان و معناي اين اسطوره را نفهميده بودم. حالا باور ميكنم طوفان نوح را. اسطورهي سدوم و گمورا هم انگار بايد چيزي به همين گونهها بوده باشد.
مي بيني كه براي ويراني زندگي در اين سرزمين ديگر نيازي به حملهي نظامي از سوي فلان كشور هم نيست. در همينجا به اندازهي كافي هيمه فراهم است. از اين خلق گيج و گنگ و مست هم كه به شادخواري و لذت جوييهاي پلشت گرفتار شده انگار اميد چنداني نيست.
حالا مريم شيريني به دهان بچههاي خياباني بگذارد، « سونيا»ي سه چهارساله هم كه موهايش را مثل موهاي پسرها كوتاه كردهاند خودش را به دامن مريم بياندازد، پياپي او را مامان صدا كند، مريم هم بغض كند، او را به آغوش بگيرد، در ميان هق هق گريههايش به دهان او هم شيرني بگذارد. بعد تا گريههايش را پنهان كرده باشد براي سونيا و ديگر بچههاي خياباني برقصد. مصطفي روزنامهاش را بنويسد، از حاشيه نشينها بنويسد، متهم شود، دادگاه برود، بيايد، برود، بيايد، سر به سنگ بكوبد، اما قلمش را به زمين نگذارد.
اين را نوشتم تا به شما هم بگويم، دخترها، پسرها، مريم تنها مي رقصد، تلخ مي گريد.
مشهد