انگار گناه همهي اين نابسامانيها، نا اميديها، تحقير شدگيها، حقكشيها و بيعدالتيها، بهگردن نسلي كه ما باشيم است. انگار ما ميخواستيم اينگونه بشود؛ ميگويم: حكايت ما از حديث آفرينش و هبوط كه برتر نبود.
خدا هم هرچيز را كه آفريده بود زيبا و دلپذير يافته بود. در آن قصه، آدم ابوالبشر هم كه تازه از ظلمت خاك رها شده بود و خود را به بهشت خدا رسانده بود، گمان ميكرد در بهشت خدا به آزادي و رفاه و استقلال رسيده است. اما هنوز زماني برنيامده بود كه همه چيز بهگونهي ديگري شده بود. خداوند هم از آنچه آفريده بود روي برتافته بود، روي خود را از آدم پنهان كرده بود. بعد هم آدم هبوط كرده بود. بهجاي بهشت، خود را در خارستاني پر گزند و تاريك يافته بود. داستان هابيل و قابل را هم حتما يادت هست.
ما هم آدم هستيم، داستان ما هم انگار با همين حديث همخواني داشته باشد. ماهم به انقلاب كه رسيده بوديم چنان بود كه به بهشت خدا رسيدهايم. خود را بر قلههاي بلند پيروزي يافته بوديم. دست هم را گرفته بوديم، پاي كوبيدهبوديم، دست افشانده بوديم، در خيابانهاي انقلاب دويده بوديم، به شادماني هرولهها كرده بوديم، غزل خوانده بوديم و ترانه سروده بوديم كه:
دربهار آزادي جاي شهدا خالي.
بعد درست مثل داستان آفرينش، بيآنكه حواسمان باشد از قلههاي بلند پيروزي، از بهشت آرماني، به درههاي هول، به واقعيت تلخ و پر گزند پرتاب شده بوديم. هبوط كرديم به شولاي شب. به همانجا كه عقدههاي ناگشوده و پنهان سر باز ميكنند.
مگر داستان انقلابهاي ديگر دنيا كما بيش همينگونه نبوده است؟ در قصههاي ديني هم از اينگونه وقايع بسيار آمده است. مثل داستان بنياسرائيل كه بعد از رهايي از سلطهي فرعون، و پس از رسيدن به آزادي، بهجان هم افتادند. نهضت بكش بكش، هركسي خويشاوند نزديك خود را از دم تيغ بگذراند:
«هركس شمشير خود را بردارد، از دروازه تا دروازه آمد و رفت كند، هركس برادر خود، دوست خويش، وهمسايهي خود را بكشد»[1]
ميبيني كه داستانها چهاندازه با هم شبيه هستند. غير از اين وقايع، جنگ با كشور همسايه هم پيش آمد. نميدانم همسايه از ما ترسيده بود يا طمع كرده بود يا توطئهي ديگري بود. هرچه بود بازهم با انبوه شهيدان كه در جنگ داشتيم، از پنجه كشيدن به چشمان هم، از متهم كردن و كشتار هم دست برنداشتيم. يا بگو، دست بر نداشتند. جنازهي كشتهها را هم بايد هزار هزار ميشمرديم.
شايد تو از اين كابوسهاي هراس انگيز چيزي به خاطر نداشته باشي. شايد هنوز بهدنيا هم نيامده بودي. وقتي پدر و مادرت در آغوش هم خزيدند، آواي مدام مرگ در گوششان طنين انداز بود. از هويزه تا سينهي لعنت آباد را هم حتما به خاطر داشتند. غرش توپخانههاي ميدانهاي جنگ تا ضجههاي زنان و مردان عزادار هم در لحظهلحظهي خواب و خيالشان تكرار ميشد. نطفهات در ميانهي همين كابوسها بسته شد. در همين شولاي شب. در ميانهي همين خصومتهاي آشكار و پنهان. بعد هم كه چشم بهجهان ما گشودي، پرچم ايران را بر تابوتها ديدي. گلها را بر گورها يافتي. با اين همه، مرگ را دوست نداشتي. شايد نميخواستي كه پرچم ميهنت را اينگونه بهياد آوري. شايد براي همين است كه اگر گهگاه نشانهي مليت ايرانيات، پرچم سرزمين زادگاهت، در المپيك بهاهتزاز درآيد، ذوق زده ميشوي. فرياد شادماني سر ميدهي. با همسالانت به خيابانها هجوم ميآوري، بهشادماني هروله ميكني. اما ديگر به فكر بهشت گمشدهي ما نيستي. معيارهاي ما را هم قبول نداري. فكر ميكني با آن معيارها نميتوان بهجايي رسيد. شايد هم حق با تو باشد. اجداد ما هم نسل اندر نسل همينگونه از راه آزمون و خطا آمدند تا بهاينجا رسيديم.
نسلي هم كه ما باشيم هنوز نياموخته است كه قصهی هبوط از بهشت تمثیلی از دشمني و خصومتي بود كه مردمان با هم داشتند.[2] ما بر شكست خوردگان خنديدهبوديم، بر جنازهي دشمن شادي كرده بوديم. نياموخته بوديم كه در سوگ دشمنِ به خاك افتاده هم ميتوان گريست، ميتوان سوگوار بود. ما خصومتهاي ديگري هم در قلب خويش پنهان كردهبوديم. پس كجا ميتوانستيم دوستداشتن را يادت دهيم؟.
هنوز هم انگار اين را نميدانيم. شايد براي همين است كه هنوز هم نسبت به خود كور هستيم، عرياني خود را در اين هبوط نميبينيم. بگذريم از مضحكهي كساني كه وسوسهي «ملك لايبلي» را هنوز از سر بيرون نكردهاند و هبوط را به انكار نشستهاند.
حالا تو در جستجوي نجات هستي، مثل همان وقتي كه آدم هبوط كرده بود و تازه فهميده بود كه معناي واژهها را گم كرده، معناي كلمهها را از ياد برده. شايد هم از همان اول نميدانست.[3] عدالت را، آزادي را، عزترا، عشق را مدام مثل ما واگويه ميكرده اما انگار معناي اين الفاظ را هنوز بهدرستي نميدانست اين بود كه همهي اين نامها پوچ و تهي شده بودند.
تو هم حالا از اين همه الفاظ تهي مايوس شدهاي. ميخواهي خودت زندگي را معنا كني. معيارهاي شكست خوردهي ما را هم براي زندگي قبول نداري. ميخواهي ساماني تازه براي زندگي پيدا كني. اما انگار بلد نيستي. با آنكه از جنگ و دشمني نفرت پيدا كردهاي، اما دوستداشتن را هم نياموختهاي. اين چيزها جزو آموزههاي ما و باورهاي ما هم نبود. جزو درسهاي مدرسهات هم نبود و نيست.
چيز ديگري هم هست، غمانگيزتر از واقعهي هبوط. ميان نسلي كه ما باشيم و نسلي كه شما باشيد، گسست بدي اتفاق افتاده. ما با خاطرههاي كهنه، عقدههاي گشوده و ناگشوده، با كوله باري سنگين از باورهاي سنگ شده كه شايد به هيچ كار اين زمانه نميآيد، در آن دوردستهاي زمان، زمينگير شدهايم. نسلي كه ما باشيم جرات نگاه كردن به اكنون را ندارد. ما عريانيِ امروز خويش را با خاطرههايي هذياني ميپوشانيم. از ناچاري، خود را در سرودهاي كهنه و از مد افتاده گم ميكنيم. ما گرفتار عذاب روزهاي بي امروز شدهايم. براي همين است كه امروز را نميشناسيم، بچههامان را نميشناسيم، زخمهاي تازه را نمي بينيم.
راستي مهربان، تو پدري را سراغ داري كه بچههايش را بشناسد؟
ميان ما و شما كشتههاي زيادي به خاك افتادهاند. آروزهاي زيادي بر باد رفتهاند، فرصتهاي بسياري سوختهاند، هنوز هم انگار نميدانيم به چهجرمي؟ عبور از ميان اين همه به خاك افتادهها براي ما آسان نيست. ترازويي هم در ميانه نيست تا وزن رنجهايمان را نشانت دهد. ذهن ما انباشته از خاطرههاي تلخ است. اما اين را هم آموختهايم كه زخم هاي تازهي شما با خاطرههاي كهنهي ما درمان نميشود.
با اينهمه، گمانم هنوز رشتهي پيوند ديگري ميان ما و شما باقي مانده باشد، يا ميتواند باشد. همينكه در اين خارستانِ پر گزند، با همين دستهاي خالي، ما دوستتان داريم. اين كم چيزي نيست. اگرچه دوستداشن را آنگونه كه بايد نياموختهايم.
[1] - سفر خروج باب 32 آيهي 27 و همچنين اشاره به آيهي 54 سوره بقره البته تعبير قرآن از اين داستان نسبت به تعبير تورات متفاوت است. كه شرح آن نياز به مقالهي مستقلي دارد.
[2] - «.. وقلنااهبطوا، بعضكم لبعضٍ عدو...» (و گفتيم هبوط كنيد همهي شما، بعضي بر بعضي دشمن هستيد) نگاه كنيد به آيه 36 و 38 سوره بقره ، در آيات مربوط به هبوط، آدم بيشتر اسم عام است نه نام يك شخص واحد.
[3] - اشاره به آيه 37 سوره بقره