کاشکی تمامی قوم نبوت میکردند
این جمله را در کتاب مقدس و به نقل از موسی خواندهام.[1] اما همان کلمهی «کاشکی» در اول جمله تکلیف داستان را معلوم میکند که این یک آرزو بوده. یعنی تخیلی دلپذیر که بهاین سادگیها هم امکان تحقق نداشته است، هنوز هم این آرزو چندان برآورده نشده. حتما میدانی که آرزوی آدمها به تناسب افقاندیشگیشان است، یعنی بهاندازهی پر کشیدن خیالشان به آنجایی که اینجا نیست.
یک چیز دیگر هم هست، این پرندهی خیال به هرحال آدم را مجنون خود میکند، به دنبال خود میکشاند. اگر چه آدمی به او نمیرسد اما از پای هم نمینشیند، بسا که داغ او را بر سینه مینشاند، رنگ و بوی او را به خود میگیرد، و همهی ایام عمر خویش را هزینهی او میکند. بعد هم نارسیده به او، فرصت خود را تمام شده میبیند، و باز نسلی دیگر قدم به راه این آرزو میگذارد. باز هم «کاشکی»، بازهم جنون آرزویی بر نیامده، باز هم چند قدمی، و باز هم نسلی دیگر، و همچنان نسل هایی دیگر. و شاید بههمین گونهها باشد که وقایع آدمیان از چرخهی طبیعت محض پای فراتر میگذارد و چیزی به نام تاریخ تحول انسانی شکل میگیرد تا شاید این کاروان برسد به آنجایی که اینجا نیست.
در این قصه که می گویم، موسی در آن صحرا تنها بود، تنها نبوت میکرد، یعنی انبوه جماعت بودند اما هیچکدام اهل نبوت نبودند، هیچکدام انسان بودن خود را در افقی فراتر نمی جستند، هیچکدام طرح روشنی از آزادی برای زندگی خود نداشتند. پیش از اینکه موسی به سراغشان بیاید، سالهای سال در مصر نان اسارت خورده بودند، شوربای بردگی بر سر سفره داشتند، و از همان نان اسارت بود که جانشان حقیر و زبون شده بود چندان که از فهم معجزهی نان آزادی ناتوان بودند. من فکر میکنم برای مردمی که در اسارت زیسته باشند نبوتی برتر از پیام آزادی نیست. آن «منّ» و «سلوی» هم که خداوند به قوم پیشنهاد کرده بود شاید چیزی جز همین نان آزادی نبوده باشد.[2]
هنگامی که از نیل عبور کرده بودند به شکرانهی آزادی، همه باهم سرود خوانده بودند، پای کوبیده و دست افشانده بودند. از شوق گریسته بودند. مثل همان وقتی که ما به انقلاب رسیده بودیم. اما هنوز تا آزادی راه درازی در پیش بود.
آن بیابان که چهل سال در آن بودند تنها مسیر عبور از مصر به کنعان نبود این فاصلهی جغرافیایی را به یک ماه میتوانستند طی کنند. این راه چهل ساله بیشتر مسیر عبور از اسارت به آزادی بود، و آزمونی بود برای قوم تا به اعتلای انسانی خود برسند، تا بتوانند سرنوشت خود را به دست خویش رقم زنند. نبوت موسی هم برای همین بود.
قومی که به اسارت و استبداد خو کرده باشد، بی آزمون و بی عبور، قدر آزادی را هم نمیداند، حدود خود با دیگری را هم تشخیص نمیدهد، و بسا که آزادی را با نان شب معامله کند. همین بود که مدام با هم درگیر میشدند، و مدام دعوای خویش را نزد موسی میآوردند. و او از طلوع بامداد تا واپسین روشنایی روز مدام در کار داوری بود، مدام باید دعوی این و ادعای آن را بشنود و قضاوت کند، اهل نیرنگ هم نبود که دشمنی برای قوم بتراشد تا سرپوشی بر مشکلات داخلی گذاشته باشد.
هنگام عبور از گذرگاههای دشوار هم باید بر دامنهی کوهی میایستاد، دستش را بلند میکرد، تا همهی اهل کاروان او را ببینند، وقتی هم آخرین نفر عبور میکرد باز او میبایست به سرعت خود را به دامنهی دیگر برساند، به آنجا که اولین نفرات کاروان می رسیدند، بازهم دستش را بالا بگیرد. مثل سرداری که از سپاه خود سان میبیند. وقتی این کار را میکرد تمامی اهل کاروان که هنوز چون کودکان ترسان بودند اطمینان مییافتند که او هست، بودنش اضطراب همگان را فرو مینشانید.
شاید خسته بود آن رسول که میدید همهی توان و قدرتش در حال هدر شدن است. خشمگین بود که میدید این قوم در حل مسائل ابتدایی خویش فرو مانده اند. این بود که در آن دامنههای بلند تنهایی فریاد کرده بود و آشکارا به خداوند گفته بود:
دیگر نمیتوانم
آوایش در کوه پیچیده بود، طنین انداخته بود، چندین بار تکرار شده بود. بعد، از همان فراز کوه که ایستاده بود پایین را نگریسته بود، مردم خویش را در دامنهی دشت از نظر گذرانده بود و بهآرامی زمزمه کرده بود:
مگر این ها را من زائیدهام که مدام باید مراقبشان باشم؟
و بهاین گونه گلایه کرده بود از خداوند عذر خواسته بود که:
اگر منظور نظر تو شدهام، اکنون جانم را بگیر، آسودهام کن از این همه رنج[3]
بعد خداوند هم گفته بود هفتاد نفر از همان آدمهایی را که موسی فکر میکند شایستهتر برای تحمل این بار هستند به خیمهی اجتماع دعوت کند. تا در یک مراسم رسمی روح نبوت بر آنان هم افاضه شود.
روز بعد مراسم در خیمهی اجتماع انجام گرفت، حالا موسی تنها نبود، آن هفتاد نفر هم بودند، در میان آنان زنها هم برای نبوت کردن بودند، حالا انگار بار سنگین نبوت برای موسی سبک تر شده بود. کارها به سامان میآمد، شاید نیم روزی نگذشته بود که جوانی دوان دوان خود را به موسی میرساند و او را خبر میکند که فلانی و فلانی هم بیآنکه به خیمهی اجتماع آمده باشند، و بیآنکه در آن مراسم شرکت کرده باشند، در میان مردم نبوت میکنند.
انگار فاجعهای رخ داده یا حرمتی شکسته باشد، یوشع که از نزدیکترین یاران موسی شمرده میشد گویا از این خبر سخت پریشان بود، همین بود که همچون دادستانی وارد معرکه میشود و تقاضای زندانی شدن آن انبیاء خود خوانده را میکند. و درست همینجا بود که موسی آن جملهی عجیب را به این دادستان جوان گفته بود:
تو به خاطر من بر آنان حسد میورزی؟
کاشکی تمامی قوم خداوند نبوت میکردند و خداوند روح خود را بر ایشان افاضه مینمود
پی نوشت ها
[1] - کتاب اعداد باب یازدهم
[2] - منّ mann » در اصل مصدر است، به معنای نیکی و احسان، منّت از همین ریشه است و منت کردن یعنی نعمتی را که بهکسی ارزانی داشتهاند و به او بخشیدهاند به یادش بیاورند. داستان «منّ» که خداوند بر بنی اسرائیل نازل کرد از ایهامی ظریف برخوردار است، یعنی هنگامی که بنی اسرائیل بهانه جویی میکنند و از خوراکیهایی یاد میکنند که در مصر داشتند، آنگاه خداوند «منّ» را برای آنان نازل میکند، در آیهای دیگر که باز هم مربوط به داستان بنی اسرائیل است چنین میخوانیم: «و نرید ان نمنّ علیالذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم وارثین» در این آیه نیز واژهی «نمنّ= منت نهیم» از ریشهی همان منّ است یعنی نعمتی را به آنها ارزانی کنیم و به یادشان آوریم»
[3] - این واگویهها را در باب یازدهم اعداد از آیات ۱۲ تا ۱۶ میتوانید ببینید