کوری
کتاب کوری اثر ساراماگو را نخواندهام اما چکیدهی داستان را از زبان دخترم شنیده بودم، بعد هم گفته بودم چه شباهت نزدیکی هست میان موضوع این کتاب و آن کلام که میگوید: چشم دارند، اما نمیبینند. و بهگفتهی یکی از شخصیتهای داستانی که ساراماگو نوشته، کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند، یعنی داستان از نوعی کوری معنوی حکایت میکند که شاید در غیبت خرد و طهارت نفس اتفاق می افتد و اتفاقا تا حدود زیادی مسری هم هست. من حتی داستان قوم لوط و کور شدنشان را هم به همان کوری معنوی تاویل میکنم.
خردمندی و طهارت نفس را نمی توان به صورت ظاهر نشان داد و به آن وسیله مدعی شد که رفتارها در این دیار خردمندانه هستند یا مبتنی بر هوا و هوس های بی فرجام. اما به هر حال رفتارهای دور از خرد و گرفتار در هوا و هوس, نشانه هایی دیگر دارد که دروغ و حق کشی شاید از مهمترین آن نشانه ها باشد. اگرچه در پاره ای موارد, خود دروغ و حق کشی را نه به عنوان نشانه های بی خردی بلکه به عنوان عامل اصلی کوری معنوی شمرده اند
از آنجا که این بیماری کوری واقعهای بسیار قدیمی، همهجایی و قابل تجربه برای اغلب نسلهای بشری بوده است، برخی عوامل مهم آن هم از همان روزگاران گذشته به این گونه نام برده اند، شما هم احتمالا این جملهی مشهور قدیمی و ظاهرا عامیانه را شنیدهاید که: «کور شوم اگر دروغ بگویم». یعنی در تجربهی پیشنیان، دروغگویی با کوری رابطهای نزدیک داشت.
پیری بزرگوار را میشناختم که با رفتارش حکمتها میآموخت. از نگاه او نیز، دو چیز در پدید آمدن این گونه کوری بسیار اهمیت داشت، یکی دروغ، اگرچه به مصلحت باشد، و دیگری خوردن یا پایمال کردن حق دیگران اگرچه به اندازهی سر سوزنی باشد. در جامعهای که هر دو مورد چنان شیوع پیدا کرده باشد که دروغ امری نهادینه شود و سلطهی بر دیگران حقی مشروع شمرده شود، بسا که همان واقعهی کوری شیوع پیدا کند و فراگیر شود
عامل دیگری که بهویژه برای محرومان جامعه سبب کوری میشود، چیزی هست به نام ترس. اصطلاح «برق چشم گرفتن» دقیقا به معنای ترسانیدن است، در زبان ما «برق» به معنای «درخشش و درخشندگی» بود و برق چشم از کسی گرفتن یعنی روشنایی و درخشش چشمان امیدوار کسی را به نا امیدی و تاریکی بدل کردن.
در اینجا منظورم از واژهی «محرومان» صرفا مردم فرودست به لحاظ اقتصادی نیست، محرومانی را میگویم که چشم دارند و محروم از دیدن، زبان دارند و محروم از گفتن، قلم در دست و محروم از نوشتن، پا هست و محروم از رفتن.
اگر آدمی به هنگام این محرومیتها به هوش نباشد، بسا که وظایف اعضای بدن هم اندک اندک تغییر میکند و بسا که اعضای بدن جابجا شوند؛ بسا که چشم نقل مکان کند به پایین تنه و بسا اتفاقات عجیب دیگر که تنها با زبان هنر می توان از آن سخن گفت.
حالا که سال نو از راه رسیده و نوروزی دیگر آمده، آیا این اندازه روشنایی خرد برای دیدن هست که وقایع اجتماعی خود را به دور از ترس و برکنار از هوا و هوس، چنان واقعی ببینیم که بتوانیم گامی فراپیش بگذاریم؟
امید که چنین باشد.
بیست و ششم اسفند ۱۳۸۹