نوروز و یاد رفتگان
قلم خودنويس را که برايم آورد هنوز كلاس دوم ابتدايي بودم. گمانم براي خدا حافظي آمده بود خانهي خواهرش شيرين كه مادر بزرگ من باشد. منديل و قباي خود را هم نميدانم كجا گم و گور كرده بود، احتمالا با تفنگ برنو و قطار فشنگی که داشت بايد جايي مخفي كرده باشد. حالا يك دست كت و شلوار شيك پوشيده بود، يك كلاه شاپو هم به سر نهاده بود. اما قد و قوارهي بلند و چهارشانهاش با آن دستهاي زمخت و قدرتمندش انگار با اين كت و شلوار و كلاه غريبه بودند. آفتاب سوختگي صورت و نگاه وحشياش هم او را بيشتر لو ميداد.
پيش از خدا حافظي با خواهرش شيرين كه همان مادر بزرگ من باشد اول به سوي من آمده بود، در آغوشم گرفته بود، آن خودنويس نو را كه همان روز خريده بود از جيبش بيرون آورده بود و مثلا به رسم يادگاري به من داده بود. بعد هم صورتم را بوسيده بود و رويش را به سوي ديگر چرخانده بود.
آن روزها نميدانستم چه اتفاقي برايش افتاده كه بايد دامنههاي بينالود را رها كند، به شهر بيايد و از خویشاوندن نزدیک خدا حافظي كند. نميدانستم با اين قيافهي بدلي بهكدام جاي دوري ميخواهد سفر كند كه شيرين بانوي مرا به هنگام خدا حافظي بيتاب كرده بود چندان كه بعد از رفتنش مادر بزرگم شيرين در بيقراريهاي خودش آوازهاي غريبانه ميخواند، مضمون شعرهايش آميزهاي بود از عشق و جنگ و غربت، از مردي ياغي و تنها كه تفنگ برنو خود را بيصاحب رها كرده و رفته و ديگر باز نخواهد گشت.
حالا كه سالهای بسیار از آن روزگار ميگذرد، هر وقت قلم به دست ميگيرم بهياد او و خودنويسي ميافتم كه برايم هديه آورده بود. با هر قلمي كه مينويسم خيال ميكنم همان قلمي است كه او به دستم داده بود. ميدانم كه او سواد نوشتن نداشت، اما شايد اين را فهميده بود كه بايد قلم را جايگزين تفنگ كرد.
آن روزهاي كودكيام براي او بسيار عزيز بودم، مرا انگار از همهي خويشاوندان بيشتر دوست داشت. و اين روزها كه او ديگر نيست و نيم قرني از رفتنش ميگذرد، ميانديشم او برايم شايد برترين استادي بوده باشد كه مرا تعليم به قلم داد و رفت.
حالا در اين شب و روزهاي فرارسيدن نوروز، چه شد كه بهياد او افتادم؟ شايد بي آنكه به خود باشم آن سنت ديرينهي ايراني به سراغم آمده باشد. همان سنتي كه ايرانيان زنده شدن و باز آمدن رفتگان را به نوروز جشن ميگرفتند. یعنی رستاخیز آن ها که تن به خاک سپردند و آرزوهای بر نیامده به ما. همان ها که به جای جنگ به صلح می اندیشیدند و به جای شمشیر و تفنگ به قلم قداست بخشیدند. و من چه بيتاب ميشوم وقتی که او به رؤياهايم ميآيد، چه بلند بالا می شوم وقتی که رستاخیز او در جان من باشد. او زنده می شود در این بهار، نفس تازه می کند در این نوروز، اگر هدیه اش را پاس بدارم.
نوروز 1387 مشهد