روانِ جمعی به مثابهی مادر
شايد داستان آن پرندهي كبود فام كه خونِ كشته شدگان را بر پيشاني سپيده دم ميافشاند، انعكاسي از روان جمعي قبيله بوده است كه...
نيمههاي شب، پرندهاي بزرگ و كبود فام كه هميشه در آسمانها بود و كسي از نزديك او را نديده بود، به زمين ميآمد، خون كشته شدگانِ به ستم را از خاك بر ميگرفت، با خود به آسمان ميبرد و پيش از سر زدن خورشيد آن خونهاي به ناحق ريخته شده را بر پيشاني آسمان ميپاشيد. همين بود كه وقتي خورشيد طلوع ميكرد اولين درخشش نوراني او خونرنگ بود و به اين گونه همه را خبر ميكرد كه باز خوني به ناحق بر زمين ريخته شده است.
اين تفسيري بود كه برخي قبايل بدوي از طلوع سرخ فام بامدادي داشتند و البته داستان آن پرندهي كبود فام كه نيمه شبها به زمين ميآمده، افسانهاي بيش نيست، سرخي آسمان هم در هنگام طلوع حتما علت ديگري داشته اما حديث آدمياني كه به تيغ ستم به خاك ميافتادند واقعيت داشت.
روايت ديگري هم هست، شما هم شايد شنيدهايد، داستان آن پرندهي مرموز و بيقرار كه باز هم شبها پيدايش ميشد، پيرامون خانهها، بامها، يا چادرهاي قبيله ميچرخيد و آوايش بيشتر شبيه ضجهي زني بود كه فرزندش را كشته باشند. در اين روايت مردم ميدانستند كه يكي از افراد قبيله كشته شده و كار آن پرندهي بيقرار شبگرد همين بود كه با ضجههاي مدام خود خواب آرام زندگان خفته را آشفته كند، تا پيگير آن خون به ناحق ريخته باشند.
داستان اين پرنده هم بيشتر به افسانه ميماند اما احساس آشوب دروني در افراد قبيله از اينكه كسي به ناحق كشته شده، افسانه نبود.
شايد داستان آن پرندهي كبود فام كه خون كشته شدگان را بر پيشاني سپيده دم ميافشاند و اين پرندهي مرموز ديگر كه شبانگاهان با ضجههايش خواب آرام خفتگان را ميآشفت، انعكاسي از روان جمعي قبيله بوده است. يعني روان جمعي به مثابهي مادر براي فرد فرد افراد يك قبيله، يك جامعه و يك كشور است و هنگامي كه فردي به ناحق كشته ميشود، روان جمعي همچون مادري عزادار، ديگر فرزندان خود را بر ميانگيزاند تا پيگير آن خون به ناحق ريخته باشند.
همين است كه وقتي در پس ديواري جنايتي اتفاق افتد و هيچ روزنامه و رسانهاي هم نباشد كه خبر را به ديگران برساند، باز هم اين روان جمعي، اين مادر همهي افراد قبيله، كه شب رو است و از راه ديگر ميآيد، ميتواند خواب آرام خفتگان را به آشوب كشاند. ميتواند كاري كند كه فرزندانش طلوع خورشيد را خونرنگ ببينند.
حالا انگار اتفاق سهمگين ديگري در اين ولايت كه ما هستيم افتاده باشد. انگار آن روح جمعي كه به مثابهي مادرِ همهي زندگان بود خود زنده بهگور شده باشد، انگار آن رشتههاي نامرئي كه جان آدمها را به هم پيوند ميداد از هم گسسته است. حالا همه تنها شدهایم.
شايد همين است كه وقتي خبر هر جنايتي را هم بشنوي انگار نشنيدهاي. كشتهها را هم كه ببيني انگار نديدهاي. حالا تو تنها شدهاي، من تنها شدهام، حالا ميتواني تنهايي براي خداي خودت سرود بسرايي، مناجات كني، ترانه بخواني، اما گمان ميكنم از نگاه كردن به اطرافت احساس بيزاري خواهي كرد. شايد همينگونهها باشد كه خودت را به نشنيدن و نديدن ميزني.
اين را نوشتم تا بگويم: خانمها، آقايان، در اينجا اتفاق شومي افتاده، روح جمعي ما زنده بهگور شده، حالا همه تنها شدهايم.....
شانزدهم آذرماه 1387 مشهد