عرفات ما
گمانم آفتاب هنوز به میانه ی آسمان نرسیده بود که در میان دود و دم اتوبوس ها و غوغای زائران به عرفات رسیده بودیم. قرار بود توقف در عرفات تا غروب همان روز نهم ذالحجه بیشتر نباشد. اما حالا که حساب می کنم بیش از چند سال بود که در عرفات مانده بودم. غروب که شده بود همهی حاجی آقاها و حاجیه خانم ها سوار اتوبوسها شده بودند تا به مشعرالحرام بروند، شب را تا سپیده ی صبح باید به مشعر می بودیم و روز بعد هم سرزمین منا در پیش بود و عید قربان. منهم سوار شده بودم که بروم و یادم هست که رفته بودم، بعد نمیدانم چطور شد که از قافله جدا افتادم. به مشعر هم نرسیدم. ظاهرا رسیده بودم، اما آنجا نبودم. عرفات بد جوری زمینگیرم کرده بود. از آن روز به بعد من مانده بودم و بیابان عرفات، آنهم خلوت و خاموش. و نمی دانم این چند سال چگونه در این بیابان دوام آوردهام.
حاجی آقاها و حاجیه خانمها هم که روزگاری همسفر بودیم حالا همهشان سر خانه و زندگیشان بودند. حتما گاهی وقتها هم یادی از سفر حج میکنند. شاید از سعی میان بازارهای حجون و ستین هم یاد میکنند. انگار وقوف اندیشهی هرکسی یکجایی باید باشد.
روز اولی که به عرفات رسیده بودم و همهی حاجی آقاها و حاجیه خانم ها هم بودند روحانی کاروان اصرار داشت که الآن امام زمان در همین صحرای عرفات حضور دارد و هرکس قلبش پاک باشد شاید بتواند او را ببیند. پیر مردی روستایی که در کاروان ما بود حال عجیبی پیدا کرده بود و مدام اشک می ریخت و شعر میخواند تا امام زمان را ببیند. اما ندید. منهم که می دانستم قلبم پاک نیست بی جهت خودم را وعده نداده بودم.
سالهای بعد گه گاه رویاهای عجیبی به سراغم میآمد. در همین بیابانها بودم، مدام از این سو به آن سو میدویدم، شاید چشمهی آبی پیدا کنم، شاید کسی را ببینم. بیابان خشک بود، تهی بود، بیچشمهسار و بیدرخت بود.
تلألوء چیزی از دور به رؤیاهایم میآید، چیزی مثل تاج زرین شاهزادهخانمی اساطیری که در فلق میدرخشد. در آن دورهای افق شبحی که بیشتر بهانگاره و آرزو میماند مرا با اشاره میخواند. به همین اشتیاق میدویدم، با پای برهنه در خارستانها. بیآنکه به خود باشم، بیآنکه از پاهای مجروح و به خون آغشته خودم یادم بیاید.
در همین بیابانها بودم که تو بهرؤیاهایم آمدی. از دور دست تکان میدادی، کس دیگری هم آنجا نبود. یقین کردم که با من بودی، برای من دست تکان دادهای. به همین بهانه عاشقت می شوم. از دور نگاهت میکنم، مشتاقتر میشوم. رقص و پایکوبی میکنم، غزل و ترانه میخوانم. شاعر میشوم در این بیابان
نمیدانم از کجا در این کویر پیدایت شده بود. حتما خودت هم نمیدانی که از کدام راه آمده بودی. آدم وقتی به رؤیای دیگران میآید که خودش باخبر نمیشود. اصلا پاهایت بر زمین نبود، در میانهی زمین و آسمان رقصکنان به این سو و آنسو پر میکشیدی. بعد هم انگار همانگونه رقص کنان رفته بودی تا قلهی جبلالرحمة.
دامنههای سنگلاخ و پر خار و خس را به شتاب بالا میآیم، نفس نفس میزنم و با خود واگویه میکنم که: تا حس حضور راهی نمانده.
بهآنجا که تو ایستاده بودی میرسم، در آغوشت میگیرم، میگریم، میخندم، میبوسمت، بعد نگاهت میکنم، اما تو نیستی. رفتهای، شاید هم از همان اول تو نبودی.
با خود واگویه می کنم که چه دیر ماندهام در این عرفات، باید حواسم را جمع و جور کنم برای منزل دوم. منزل اول که همین عرفات باشد، جایی هست که آدمها خودشان را میشناسند بعد میتوانند یکدیگر را پیداکنند، هم را بشناسند، هرجا که آدمها جان هم بشناسند معنای دوست داشتن را بفهمند، همانجا نامش عرفات خواهد بود، همانجا آفرینش تازه اتفاق میافتد. چه فرقی میکند که دامنههای هزار مسجد و بینالود خودمان باشد یا جبلالرحمه در حجاز؟
آدم و حوا هم بعد از واقعهی هبوط، بعد از آنهمه تلخی و مرارت، همینجا دو باره هم را پیدا می کنند. برای همین هم نام این مکان را عرفات گفتهاند.
داستان هبوط را یادت هست؟ آدم و حوا با آنکه در آغوش هم بودند اما انگار جان هم را نمیشناختند، معنای حرمت را نمیدانستند. باید در خبرها میآمد که نطفهی قابیل در همین همآغوشیها بسته شد. در همین همآغوشی ها بسته می شود. اما این را در خبرها ننوشتند. فقط آوردهاند که خداوند خدا گفت:
هبوط کنید همهی شما، از آن رو که با هم دشمن هستید[1]
حالا باید منزل بعدی را بنویسم. مشعرالحرام را. یاد تو به میانه میآید، نمیگذارد. باز به صحرای عرفاتم میبرد. انگار هنوز تو را پیدا نکردهام که مناسک عرفات کامل شده باشد. انگار تا تو را پیدا نکنم این بیابان هم نام عرفات به خود نمیگیرد. همین سرزمین خودمان را میگویم. همینجا که بیگانگیها به دامنش رنگ خصومت پاشیده. همینجا که هر آدمی به جای آشنایی، در تدبیر سلط یافتن بر دیگری است. با این حساب نمیدانم رفتن به مشعرالحرام برایم فایدهای دارد؟ نمیدانم بی تو به سرزمین منا هم خواهم رسید؟
تو هم انگار از جنس خیال هستی، مثل نسیم میمانی، مثل قصهی پریان. مثل آرزوهای نیامده هستی. «انگارهی آشنایی» هستی که در سرزمین سلطه و دشمنی جایی برای سر نهادن نمییابد. همین است که مدام صورت عوض میکنی، نام دیگر میکنی. در این قالبها و صورتها و مناسبات کنونی که ما برای خود ساختهایم جای نمیگیری؛ در این مناسبات که ما با هم داریم آدمها مدام به رجالهها و لکاتهها تبدیل میشوند. بی هیچ خاطره ای از تو، بی هیچ نشانی از عرفات.
سال ۱۳۸۴/ مشهد