سه روایت در بارهی: انسان، خدا، شیطان
هنوز طنين غوغاي شادماني در دامن كوه مقدس فرو ننشسته بود كه آن كشتار هراس انگيز و عجيب رخ داد. كشتاري كه درآن، هركس برادر خويش، دوست خويش و همسايه خود را بايد ميكشت. اين داستان را احتمالا شماهم ميدانيد، آنقدر هم در همهجا و همه ی زمان ها تكرار شده و می شود كه نيازي به ذكر مشروح آن نيست....
روایت اول:
زائري كه همراه كارواني بهزيارت كعبه ميرفت، بهحاجتي از كاروان جدا شد. و چون بازگشت، كاروان رفته بود. هرچه در بيابان بهاينسو و آنسو دويد اثري ازكاروان نيافت. شبهنگام، نااميد از پيدا كردن كاروان، وحشت زده و تنها، سخت ناليد و زار گريست كه خدايا زائر كوي تو بودم و اكنون تنها و گم شده در اين بيابانِ هول سرگردانم. دراين حال و هوا بود كه مردي درهياَت قلندران از ميان ظلمتِ شب پيدا شد، دست زائر را گرفت و در چشمبرهم زدني، او را به كاروان رسانيد. زائر، دامن مرد قلندرخو را گرفت كه تو كيستي اي قديس، اي بزرگوار؟ مرد قلندر گفت نامم را مپرس. زائر اصرار كرد كه دامنت را رها نميكنم تا نامت را بهمن بگويي. مرد گفت اگر نامم را بداني، بسا كه اعتقادت به زيارت منقص شود. زائر بازهم اصرار كرد، تا عاقبت مرد پاسخ داد كه: من ابليس هستم.
هنوز به درستي مشخص نيست كه چرا ابليس اينگونه همدلانه بهياري زائر كعبه آمده است. شايد زائر در انديشه خود، چيزي را از خداوند طلب ميكند كه برآوردن آن بهعهده ابليس است و بسا كه زائر، خود در اين بازي پيچيده چندان بههوش نباشد.
روایت دوم:
بهروايت تورات، وقتي كه خداوندخدا آدم را از باغ عدن بيرون كرد تا مبادا به درخت جاودانگي دست پيدا كند؛ آدم براي دورباش گفتن بهمرگ، زن خويش را بهجاي درخت جاودانگي در آغوش گرفت و با او درآميخت تا آدمي ديگر همچون خود پديد آورد. و هنگامي كه حوا اولين فرزند خود را زائيد نامش را قاين(قابيل) گذارد و گفت:
«اكنون فرزندي از خداوند(يهوه) حاصل كردم»
يعني كه اگر خداوند جاودانه وماندگاراست، ما نيز جاودانه و ماندگار خواهيم بود. قابيل هم كه به معناي «بهدستآوردن» و مالك شدن است، پس ديگر جاي نگراني نيست. اما هنوز ديري نگذشته بود كه قابيل با كشتن هابيل، همهي روياهاي شيرين آدم را نقش برآب كرد. بعدها نوشتند كه همه اين داستانها زير سر ابليس بوده است.
ر وایت سوم:
قرار اوليه موسي با خدا آن بود كه سيشبانه روز بيشتر در كوه سينا ودر حضور خداوند نماند. بنياسرائيل هم كه در ميان درههايي در همان نزديكي اردو زده بودند و گاوهاي خود را ميچرانيدند، منتظر بودند تا پس از سي روز موسي از كوه بازگردد و بگويد كه يهوه چه پيغامهايي براي اين قوم گله دار فرستاده است. اما سيروز گذشت و موسي بازنگشت. قوم كه سخت بيتاب بودند تا هرچه زودتر كلام خداوند را بشنوند به جوش و خروش آمدند و طاقتشان نماند تا اندكي صبوري كنند. اين بود كه همهی تجربههاي خود را بهكار گرفتند تا مسكن، يا نمادي براي خداوند پديد آورند و او را به ميان خود آورند. مطابق همان تجربهها، همهی داراييهاي خود را، يعني هرچه طلا اندوختهبودند در يكجا گرد آوردند. حتي زنها و دخترها هم با احساسي سرشار از خداپرستي گوشوارههاي خودرا باز كردند و بههارون دادند.
از اين قسمت بهبعد، روايت كمي مغشوش است. يعني معلوم نيست هارون بهگونهاي آگاهانه از همه اين طلاها گوسالهاي زرين ساخت ونامش را يهوه گذارد، يا آنگونه كه خودش بعدا براي موسي گفته بود طلاها را از همه گرفته و در كوره آتش انداخته بعد اين گوساله از كوره بيرون آمده بود.
شايد درستتر همين باشد كه هارون همه طلاها را در كورهاي ذوب كرد، و همه قوم هم بهنام خداوند درآن كوره دميدند و بعد ازآنكه طلاها ذوب شد وهمه درهم آميخت، مشايخ اسرائيل همراه با هارون در حالي كه نام خداوند را ميخواندند، مواد مذاب را روي سنگهاي سختي كه در دامنه كوه سينا فراوان بود ريختند و بعد با شگفتي تمام ديده بودند گوسالهاي زرين پديد آمده است.
چون هارون اين را بديد، مذبحي پيش آن بنا كرد، و ندا در داده گفت: فردا عيد يهوه ميباشد
روز بعد هم انواع قربانيها در پيشگاه اين يهوه زرين هديه گرديد، وبسي شادمانيها و هلهله كردنها و پايكوبيها. اما هنوز طنين غوغاي شادماني در دامن كوه مقدس فرو ننشسته بود كه آن كشتار هراس انگيز و عجيب رخ داد. كشتاري كه درآن، هركس برادر خويش، دوست خويش وهمسايه خود را بايد ميكشت. اين داستان را احتمالا شما هم ميدانيد، آنقدر هم در همهجا و همه ی زمان ها تكرار شده و می شود كه نيازي به ذكر مشروح آن نيست.اما اين ابهام هنوز هست كه مگر هنگامي كه قوم، نام خداوند را ميخواندند و در كوره ميدميدند به چه چيز ميانديشيدند، يا كدام وسوسهاي در دل پنهان كرده بودند كه سبب شد تا گوسالهاي زرين از كوره بيرون آيد و خداوند قوم شود؟ و از آن مهمتر اينكه چهشد كه حتي مشايخ و فرهيختگان قوم هم، آن گوساله را «خداوند» پنداشتند؟
موضوع: يادداشت ها ***:[ admin ] : [976]