عشق و جادو
تمثیلی برایتان مینویسم و تاویل آن را به خود شما میسپارم.
در یکی از اسطورههای افریقایی آمده بود که وقتی خداوند طرح کلی آفرینش و آینده را فراهم کرد، از بیم آنکه این طرح به دست جادوگران نیافتد و راهی به راز آفرینش نیابند، آن طرح کلی را در سنگ کوچکی تعبیه کرد و آن سنگ را موقتا در بیابانی در میان ریگستانی خلوت رها کرد تا آن هنگام که فرصتی برای آفرینشی دیگر پدید آید.
روزی جادوگری که از آن بیابان میگذشت، سنگ را دید، به فراست دریافت که این با دیگر سنگها متفاوت است و شاید رازی در خود دارد، خواست تا سنگ را از زمین بردارد و به کوله بار خود بگذارد تا شاید وقتی دیگر به رازش آگاه شود. اما سنگ با همهی کوچکی انگار از همهی کوهها و دریاها هم سنگینتر بود و جادوگر با همهی تلاش خویش حتی نتوانست آن را از جایش تکانی بدهد.
در بارهی ادامهی داستان روایات گوناگونی میتواند وجود داشته باشد. یعنی ما خود میتوانیم ادامه داستان را بسراییم، مثلا اینکه جادوگر بعد از آنکه نتوانست آن سنگ را بردارد در همان جا خیمه و خرگاهی بهپا میکند، معبدی برای سنگ میسازد و خودش متولی آن معبد میشود.
از نگاه جادوگر و برخی زائرانی که به زیارت میآمدند، اعجاز سنگ در همین بود، یا بگو در همین است که هیچکس نمیتوانست آن را از جایش تکان دهد. در عینحال جادوگر میدانست که باید رازی در این سنگ باشد و این را هم میدانست کسی میتواند سنگ را از زمین بردارد که رازش را بداند اما نه خود جاوگر به راز آن سنگ پیبرده بود و نه زائرانی که به زیارت میآمدند.
این داستان اگر چه از بسیاری جهات عبرت آموز است، اما از جهتی هم شباهت به همان حبهای دارد که پیش از این برایتان بهاشاره نوشتم. دانهای کوچک و خرد که راز عشق به همراه دارد. همو که حتی اگر در بیایانی تهی افتاده باشد بازهم طرح جنگلی بزرگ را بهسر دارد و همو که خاک را فرا میخواند به بالیدن و رویش.
احتمالا تنها تفاوت داستان آن سنگ با ماجرای «حبه» در این است که خداوند این بار راز آفرینش را با راز عشق و دوست داشتن در آمیخت و این راز را نه در سنگ بلکه در بذر همهی روئیدنیها و در دل آدمی قرار داد تا نشانهای باشد برای تو. در عینحال هنوز هم بسیارند کسانی که از محبت و دوست داشتن سخن میگویند بیآنکه راز آن حبه را دریافته باشند.
در ماجرای عشق انگار تناقضی هست. یگانه شدن با معشوق و حتی نیست شدن و فنا شدن و بی خود بودن در حضور او. و از سویی دیگر، تمایل شدید آدمی به تملک معشوق.
عشق اگر عشق باشد، مانند همان تمثیل حبه خواهد بود که خاک فروتر از خود را عاشق میشود و او را از خویش عبور میدهدتا به مرتبهای والاتر از حیات برساند، و در این راه، گوهر جان خویش به خاک میسپارد.
این را هم به یاد داشته باشید که عشق اگر عشق باشد همیشه منادی صلح و آزادی است، و بیجهت نبوده که در هنگامهای که دولتمردان این سرزمین بر طبل جنگ میکوبیدند، عاشقان بزرگی چون عطار و حافظ، از عشق سخن گفتهاند. چندان که عطار در گیر و دار جنگهای صلیبی شیخ صنعان را به سراغ دختر ترسا می فرستد.
اگر عشق پیوندی ناگسستنی با صلح و آزادی دارد، که به گمان من دارد، اما به نظر می رسد سکس محض در نقطهی مقابل عشق قرار میگیرد و این را هم میبینیم که سکس و خشونت انگار همراه با هم هستند. داستان عشق از این منظر، شاید به همان سنگی می ماند که به دست آن جادوگر افتاده باشد
چیزهای دیگر هم هست، مثلا مباحث آنیما و آنیموس را که یونگ طرح کرده میتوان در مقوله عشق و فرایند فردیت به بحث گرفت. اما گمانم این مباحث از حوصلهی این مجال بیرون باشد. دلمشغولی های من در این سالها بیشتر از اینگونه بوده است.
زنده باشید، آنگونه که شایستهی زندگان است
بازنویسی/اردیبهشت ۱۳۸۹
مشهد