عشق و نفرت
به گمانم عاشقان بسیاری هستند ـ بهویژه در این ولایت ما ـ که در عین عشق و ارادت به معشوق، بسیاری از خلق را به دیدهی نفرت مینگرند، بیحرمتیها به دیگران میکنند. از این مایههای نفرت، به نوبهی خود خشونت و جنگ زاده می شود. و عجب اینکه در دوآلیزم عشق و نفرت، هرچه معشوق اهوراییتر و قدسیتر میشود، مایههای نفرت از این و آن در جان عاشق، هراسانگیزتر و خشونت بار تر نیز میشود.
در دوآلیزم عشق و نفرت، انگار عشق خیانتی کهنه بهآستین دارد که همزمان آبستن نفرت نیز میگردد. در این دوآلیزم، عاشق، هموزن عشق، یا هموزن ارادتی که بهمعشوق پیدا میکند، به همان اندازه نفرت هم در خویش انباشته میکند.
آن ها که نیروهای خیر و شر را در آدمی با عنوان انرژی های مثبت و منفی یاد میکنند احتمالا باید به این نتیجه هم رسیده باشند که نوعی موازنهی قوا میان این دو قلمرو در آدمی وجود دارد. در مضامین دینی هم، خدا و شیطان دو قطب مثبت و منفی شمرده می شوند و نقل است که هراندازه عشق و ایمان به خدا در کسی افزایش مییابد، به همان میزان نیروی اهریمنی در وی افزایش پیدا میکند.
بنا براین، حس نفرت داشتن، به خودی خود، شاید چندان هم غیر طبیعی و بیمار گونه نباشد. آنچه ناگوار می نماید ندانستن این نکته است که گاهی ما آدم ها _ و در ولایت ما بسیاری از آدم ها _ انگار جای مناسبی برای تخلیه این انرژی منفی پیدا نمیکنیم و مشکل از اینجا آغاز می شود که نفرت خویش را بر همهجا و بر همهکس میپراکنیم.
من هنوز بهدرستی نمیدانم که با این حس نفرت چه باید بکنیم که ویرانی و تباهی ببار نیاورد. اگر این حس نفرت برای ویرانی چیزی و جایی است، آن چیز چیست؟ گاه میاندیشم شاید تئوری شیطان در مضامین دینی، برای همین باشد که نفرتهای طبیعی خود را به جای اینکه به صورت این و آن بپاشیم معطوف به آن اقنوم لعنت شدهای کنیم که شاید جز انگارهای منفی بیشتر نباشد.
احتمالا همهی عشقها در مراحل نخستین خواهر شهوتهایند و دستآموز غریزهای کور. این نقلی نیست، عیبی نیست. و اگر تعصبی در میانه نباشد، بسا که همین عشق بدوی و غریزی و کور، در ارتباط دیالکتیکی با عقل، مدام به روشناییهای تازهتر گام بگذارد مدام عمیقتر و انسانیتر شود، و شاید که نیروی تخریبگر نفرت را به استحالهای سازنده بگیرد.
منظورم از «غریزهی کور» در اینجا صرفا غریزه جنسی نیست، بلکه خود دوست داشتن و عشق را در هر ساحتی، امری غریزی انسان میشمارم که نیاز به تربیت دارد. به تعبیر دیگر، شاید که آدمی هم در عشق و هم در نفرت نیاز به آگاهی و آموختن دارد، نیاز به نوعی هوشمندی و عقل عاطفی دارد که اگر نباشد، حاصل شورمندیهای ما همین میشود که هست.
شهریور 1384مشهد،
[1] - اصطلاح «خلقجدید» را با همان قرائتی به کار میبرم که در قرآن و در مورد زنده شدن مردگان آمده است