طواف آخر
اعمال و مناسک حج رو به اتمام بود، هرچه اهل کاروان همه با هم دم گرفته بودند و «ثمالعود ثمالعود» گفته بودند، من دلم راضی نشده بود که بگویم. سکوت کرده بودم.
همه چیز برایم آشوبزده مینمود، انگار هیچ چیز سرجای خودش نبود. همین بود که سعی کردم بقیهی مناسک را مثل همان ماشین کوکیهایی انجام دهم که همسفرانم برای سوغاتی خریده بودند. تا حدودی هم داشتم موفق میشدم. تا رسیده بودم به طواف نساء.
هنوز دور اول طواف تمام نشده بود و هنوز از دامن هاجر یا همان حجر اسماعیل آنسوتر نرفته بودم که باز دوباره وردها و ذکرهای معمول یادم رفت. ذهنم کولیوار پر کشیده بود به عالم اسطوره و رؤیا. به داستان هاجر، زنی تبعیدی، رانده شده از قبیلهی شاه شبانان سینا که پس از بیابان گردیهای بسیار به اینجا که ماهستیم رسیده. اسماعیل هم به همراهش هست.
تشنه بودند، تنها بودند، چاهی و چشمهای هم در اینجا نبود. هرولهکنان همهی این سنگستان داغ و عبوس را میگشت، نه آبی بود و نه آبادی. اسماعیل گام به گام به مرگ نزدیکتر میشد:
هاجر مسافتی دور تر از اسماعیل رفته و در مقابل او نشست، گفت تا مرگ فرزند را نبینم و به آواز بلند میگریست[1]
واگویه های درد آلود در این بازی عشق و مرگ به سرتاسر بیابان طنین انداز شد. بعد انگار آوای زمزمهای آرام به گوش هاجر رسیده بود. خداوند از درون چشمهای که تازه جوشیدن آغاز کرده بود با هاجر سخن میگفت. به دادخواهی هاجر پاسخ میداد. برای همین هم آن چشمه را زمزم نامیدند و فرزند هاجر را هم اسماعیل،[2] این داستان در تورات هم آمده است.
بعد یادم آمد که روزگاری اینجا خانهی هاجر بوده، بعد هم مزار او شده. هنوز هم مزار هاجر همینجاست. اما حالا در این طواف نساء کسی هاجر را به یاد نمیآورد. به این میماند که باز آن زن تبعیدی در ازدحام جمعیت حاجآقاها و حاجیهخانمها، فراموش شده. انگار در این هجوم جمعیت و در این غوغای طواف، چیزی دارد گم میشود، کسی زیر دست و پا دارد له میشود.
گمانم تو هم هاجر را ندیدهباشی. میتوانستی او را ببینی، حتی بیآنکه به حجاز رفتهباشی. اما انگار نمیخواهی باورش کنی. به سنگهای خانه دل بستهی. این سنگها که هاجر نیستند، ابراهیم و اسماعیل نیستند، خدا نیستند. نشانهی راه که راه نیست.
روحانی کاروان روایت می گفت که:
حالا مثل این میماند که تازه از مادر به دنیا آمده باشید
با خودم واگویه میکردم که: یعنی این طواف نساء نوعی مناسک نوزایی باید باشد. یعنی هاجر باید در بن وجود خودم باشد. یعنی در همین مناسک نوزایی، او مرا پیدا میکند، همان گونه که مادری فرزند گمشدهاش را پیدا میکند. بعد دستم را میگیرد، چشمهی حیات را در آنسوتر نشانم میدهد، مرا بهآنجا میبرد. کنار چشمه می نشاند، دستهایش را برایم کاسه میکند، جرعهای مینوشم. بازهم.
بعد باید اتفاق حیرت انگیزی رخ دهد. خودم همان چشمه میشوم. زندگی از وجود خودم جوشیدن میگیرد، دیگر نیازی به دریوزگی از این و آن ندارم. اما گمانم روحانی کاروان منظورش این چیزها نبود. شاید خودش نمیدانست که چه میگوید.
عجب حکایتی است در این ازدحام جمعیت!! عجب تناقضی هست در انجام این مناسک!! آدم از خودش گم میشود.
هاجر هم ناپدید میشود. از ابراهیم هم جز ستونی و سنگی خاموش برجای نمانده.
به سراغ چاه زمزم می روم تا مثل همهی حاج آقاها و حاجیه خانمها آبی به تبرک بردارم. زمزم را پیدا نمی کنم. با معماری جدید روی چاه را پوشاندهاند. این آبها هم که به جای آب زمزم به خورد زائران میدهند، از آن چاه نیست. از جاهای دیگر به آنجا لوله کشی کردهاند. انگار این چشمه از سالها پیش خشکیده است. شاید هم از قرنها پیش. هاجر که نباشد چاه زمزم را هم نمیتوانی پیدا کنی. اسماعیل هم که باشی در این برهوت از تشنگی هلاک خواهی شد.
در گمانههای تب آلودم مدام این اندیشه چرخ میزد که هاجر و زمزم نباید از هم دور باشند، نباید از هم جدا باشند. مگر خداوند از درون چشمه و به آوای آب با هاجر سخن نگفته بود؟ مگر چاه زمزم و مزار هاجر و کعبه و اسماعیل و ابراهیم همه با هم یک مجموعهی درهم تنیده نیستند؟ پس کجاست هاجر؟ کجاست این بلد راه؟ کجاست آن چشمهی آبی که زندگی از آن میجوشد؟
روزها و شبهای بعد هم همین سرگردانیهایم ادامه داشت، ادامه دارد، که چرا زمزم را پیدا نکردهام؟ چرا چشمههای حیات در ظلمات ناپدید شدهاند؟ چرا از هاجر خبری نیست؟ چه بی رؤیا شدهام در این سنگستان خشک و عبوس. و چه آسوده خیال هستند برخی حاج آقاها و حاجیه خانمها که به هر آبی سیراب میشوند، به هر کلامی قانع میشوند، به هر افسونی به خواب میروند.
سال۱۳۸۰/ مشهد