عشق و ابتلا
طبیعت انسان، حضور در جهان ناهمگون و نامتعادل «واقعیت» و «انگاره» است، و آدمی در جدال میان واقعیت و انگاره، به آزمونی سخت و دشوار مبتلا است.
از یک سو دست و پایمان بسته به واقعیت است، و از سوی دیگر دل در گرو انگارههایی داریم که تنها در افقهای خیال تجلی یافته و نه در واقعیت عینی. و مدام در آرزوی « آنکه یافت مینشود»
بسیاری از ما، این آزمون را بر نمیتابیم و سر آن داریم که واقعیت و انگاره را یگانه کنیم. انگارههامان را به تعجیل، یکجا، و بیهیچ حساب و کتابی، می خواهیم بر واقعیت موجود تحمیل کنیم. و چون با این محال مواجه شدیم و از واقعیت شکست خوردیم، برای توجیه کار خود دروغها میگوییم. تظاهر به نیکبختیها میکنیم. شما هم احتمالا زنان و مردانی را دیدهاید که روزگاری سخت عاشق بودند و با رؤیای عشق به هم پیوستند و اکنون در خصومت با هم میزیند اما بهظاهر اظهار وفاداری و نیکبختی میکنند.
برای فرار از جدال سهمگین میان واقعیت و انگاره، ترفندهای دیگری هم هست. گاه از واقعیت قهر میکنیم، و گاه به عکس، به انکار انگارهها می نشینیم.
قهر از واقعیت، تنها بهاین نیست که با خیال معشوقی از جنس زمین روزگار بگذرانیم و چه بسا هنگامی که از معشوق زمینی نا امید شدیم به قدیسانی آسمانی دخیل میبندیم و عشق را یکسره قدسی و اهوراییاش میخوانیم. آیا بسیاری از عشاق سینهچاک آسمان، شکست خوردگانِ عشق در زمین نیستند؟
و بهاین گونه، عشقهای از جنس لاهوت اما بیگانه از واقعیت پدید میآید، عشقهایی راه نابرده به خرابات، بیآزمون، و آدمهایی تک ساحتی، با معنویاتی بی مصداق.
از این سوی دیگر، انکار انگارهها نیز روی دیگری از همان شکست در عشق میتواند باشد. و احتمالا همینجا است که انگارههای «عشق» به هوای تب آلود سکس محض فروکاهیده میشود. چرا که «سکس» واقعیتی هست عینی، اکنونی، در دسترس تجربهای ملموس، نیاز طبیعی هر موجود زنده اعم از انسان و حیوان. اما بیهیچ رؤیا، بی هیچ انگاره. حاصل این انکار، بازهم آدمهایی تکساحتی، بیرؤیا، بیفردا، آدمهایی که چشماندازشان از حجمها فراتر نمیرود. با معشوقههایی بیسر، بیمعنا.
گریختن از واقعیت و بر سفرهی خیالات خوش نشستن و ترانه سراییدن و غزل خواندن آنهم برای خیالاتی که به خدایی گرفته ایم، شاید سبب فراموش کردن از فروماندگی خودمان در این واقعیت تلخ و گزنده باشد.
انکار انگارهها هم گاه ما را همچون اسبی رها در جنت نخستین می سازد که به بوی هر جنس مخالف شیههای بهشادمانی سر میدهد.
گریز از این ابتلا، یا فرار از این آزمون سخت، یکی هم شاید به این سبب باشد که رشتههای ارتباطی میان واقعیت و انگاره را نمیبینیم. به تعبیر دیگر، انگارهها، حتی اگر رؤیای بهشت هم باشد، چیزی از پیش ساخته شده نیست. بذر این انگارهها، نهفته در همین واقعیت موجود است. رؤیاها یا انگارههای خلاق میتوانند کمک کنند تا فردایی دلپذیرتر پدید آوریم، همانگونه که «فردا» دختر «امروز» است.
شاید این افقهای بلند اندیشگی، این انگاره های شورمندانه ی عاشقی، برای همین است که آدمی قدرت و جسارت پیدا کند برای تغییر دادن این واقعیت به سامانی شایستهتر. واقعیت سخت و سنگدل است، و تغییر این واقعیت سنگدل کاری است کارستان، اگر نه نیازی به آتش عشق نبود. این را برای فائزه هم نوشته بودم.
واقعیت موجود تنها در و دیوار این خانه نیست، تنها قوانین دست و پاگیر و روابط پیچیدهی ما با هم نیست، هزارتوی روان خودمان هم، بخشی از همین واقعیت موجود است. عاشقی – آن گونه که پیشینیان باور داشتند – شاید رازی در خود دارد از جنس آتش، برای دمیدن به این واقعیت سخت و سنگ شده، و برای گداختنش، برای سوزاندن ناخالصی هایش، دروغ هایش، تزویرها و نقش بازی کردن هایش، و نخستین کس که پای در این آتش می گذارد خود عاشق است.
دهم آذ رماه ۱۳۸۴
ویرایش جدید/ اردیبهشت ۱۳۸۹