شاید چیزی را از قلم انداخته بودیم
پرندهای بود شبيه سيمرغ كه به رؤياهامان آمده بود. و آواز خوانده بود. آوازش چنان بود كه انگار سياوش و مزدك، و ابوذر و عمار صدا به صدای هم انداختهاند تا مفاصلِ از هم گسستهی رستم را به هم پيوند دهند. بعد ما، غبار از چهره زدوده بوديم و همه باهم در هيات رستم از خاك برخاسته بوديم، و خود را همان رستمی يافتيم كه دست به بند شاه نداده بود.
ما همه يك تن بوديم، كالبد يگانهای داشتيم، يا شايد از جادوی آن پرندهی غريب چنين میپنداشتيم. هرچه بود رستاخيزمان را اينگونه آغاز كرده بوديم.
اما هنوز چند قدمی پيش نيامده بوديم كه دريافتيم ديوار زندانمان را بر سر خود ويران كردهايم، و مشتهامان بر دهان خودمان فرود میآيد، شايد از آن رو كه هنوز هفت شهرعشق، يا هفتخوان رستم را تجربه نكرده بوديم. شايد هم به آن سبب كه در شامِ آخرِ استبدادِ پيشين، فره ايزدی را چون نان و شراب ميان خود تقسيم نكرديم. يعنی چيزی را از قلم انداخته بوديم.
انگار كه آن سيمرغ جادويی هم از روياهامان پريده بود و پيدايش نبود. پَری يانشانهای هم از او برای روز مبادا نگه نداشته بوديم. چشماندازمان لعنتآباد زمين شد و خاطرهها در لعنت آباد سينههامان. اين بود كه دانسته و ندانسته روح خود را در كفن سياهی پيچيديم و در قعرِ آسمانِ تيره دفنش كرديم، و خود نيز در شولای ظلمت فرو غلطيديم.
از آن پس قاريانِ رسمی بیرمق خبر مرگ ما را مدام از ماذنههاشان تكرار كردند.
شايد باورت نيايد كه راهرفتنِ مردگان، خوردن و خوابيدن، و همآغوشیهای شبانهی مردگان باهم، چه نفرت انگيز و چندش آور است. شايد هزار بار نفرت انگيزتر از بوسه زدن بر لاشهای متعفن و كرم افتاده.
از اين همآغوشیها بود كه نسلی ديگر پديد آمد.
تو بهگهواره بودی، و آوای «زنده باد مرگ» مدام همه جا طنين انداز بود، لالايی مادران با آن آواری مرگ درآميخت، و جانِ تو، شيرهی زندگی را اين گونه بهتلخی مكيد.
درس دبستان برای تو، هول آتش دوزخ، و حديث قيامت شد، بیآنكه از قصههای پريوار چيزی شنيده باشی، و بیآنكه عشقهای زلالِ كودكانه را تجربه كرده باشی. اندك اندك به گرمای بلوغ گام نهادی، بیآنكه جانت برای دوست داشتنِ جانی ديگر بالغ شده باشد. از آنهمه ميراثِ قرنها كه عاشقانِ اين سرزمين برجای نهاده بودند نصيبی نشنيدی و نيافتی.
اكنون چنان است كه انگار توهم عينالقضات را بیآنكه بشناسی به سينهی لعنت آباد مدفونش میكنی. شايد به همين گونهها بوده است كه حديث دوست داشتن و «عشق» فروكاهيده شد به جذبههای تن، به حجمهای بیخاطره، و به معشوقههای بیسر.
و بعد، ناكامی، به عبث چرخيدن. ناكامی نسلی سوخته كه دوست داشتن را تجربه نكرده است. بیتفاوت در مرگ و حيات ديگران، بی تفاوت در مرگ و حيات خويش.
شايد ما در آغاز چيزی را از قلم انداخته بوديم. زندگی را آنگونه كه بايد حرمت ننهاده بوديم. شايد انقلاب را با آرزوی مرگ رقيب آغاز كرده بوديم.
تلخ بود، اما اينگونه بود كه نفرتها شادمانی نيافريد و طليعهی رستاخيزِ حيات نشد. اكنون بايد آموخته باشيم كه از تمنای دل در هوای مرگ رقيب، يا دشمن، تا بيهودگی سرنوشت خويش، راه چندانی نیست. انگار دشنه بر سینهی خویش نهاده باشیم.
نمیدانم اگر روزگاری ديگر، بازآن پرندهی آواز خوان پَر و بالی به رؤياهامان بگشايد، آيا از حرمت زندگی، و از دوست داشتنِ خويش و بيگانه هم برايمان واگويه خواهد كرد؟