شمشیر اجدادیِ پدر
ميگفت آن شمشير اجدادي كه براي هنگام ظهور حضرت نگه داشته بوديم ميراث قابيل بود و نميدانستيم.
فرقي نميكند چهكسي هابيل باشد و چه كسي قابيل، يكي مقتول ميشود و ديگري ملعون.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
هنوز مسئله شرعي برده داري را از رسالههاي عمليه حذف نكرده بودند كه روزنامهها خبر آزادي را اعلان كردند، و جلو دكّههاي روزنامه فروشي ميفروختند. بعد پدرم را به اجباري بردند. نوبتِ ما كه رسيد علاوه بر آزاديِ چاپ شده در روزنامهها، گاهي صداهاي غريبي هم از آن سوي ديوارها ميشنيديم كه ميگفتند صداي پاي آزادي است كه پشت دروازه شهرمان پرسه ميزند. از آن ايام سالها ميگذرد، و مدام در انتظار بوديم.
پدر ميگفت بايد آن آقاي حقيقي خودش بيايد تا كارها سامان پيدا كند. آنوقت خواهي ديد كه گرگ و ميش در كنار هم از يك چشمه آب خواهند نوشيد. پدر دوست داشت سرباز امام زمان باشد اما به اجباري كه رفته بود از رضا شاه هم خوشش آمده بود. به خاطر اقتدارش. به زبان نميآورد، اما رفتارش اين را نشان ميداد.
روزي شمشير كهنه و زنگ زدهاي را از زير زمين خانهمان پيدا كردم. داشتم وراندازش مي كردم، و ميگفتم تاريخ مصرفش گذشته، كه پدر چشمش به من افتاد، چنان شمشير را از دستم گرفت كه انگار به همه مقدسات عالم توهين كردهام. ميگفت اين شمشير از اجدادش نسل به نسل به او رسيده است. هرنسلي هم منتظر بوده تا در زمان حيات خود ظهور امام زمان را ببيند، بعد همين شمشير را بردارد و به جمعِ سربازانِ امام زمان ملحق شود.
پدر هميشه از مفهوم نجات برايمان سخن ميگفت. نجات از بيعدالتي، نجات از زورگويي اشرار، نجات از بيماريهاي مرموز جسمي و روحي، بهويژه نجات از حكومتهاي ستمگر، سلطهگر، يا دستنشاندههاي اجنبي.
از همان قديم كه يادم ميآيد ما هم مثل پدرانمان هميشه در آرزوي نجات بوديم، و هربار كه حكومتي عوض ميشد فكر مي كرديم ماهم نجات پيدا كردهايم اما هنوز چندي نگذشته بود كه ميديديم باز در دام تازهاي گرفتار شدهايم. بعد پدر ميگفت مگر آن آقاي حقيقي خودش بيايد و كارها راسامان دهد. اين بود كه هيچگاه دعاي توسلش را ترك نميكرد. ماهم مدام تلاش خودمان را ميكرديم اما چنان بود كه انگار پتك بر آهنِ سرد ميكوبيم.
اين اواخر پدرم پير و خسته شده بود. بچهها بزرگ شده بودند. نه تنها پسرها، بلكه حالا دخترها هم خط او رانميخواندند. پدر يقين پيدا مي كرد كه آخرالزمان رسيده. اين بود كه هر روزِ جمعه به بيابانهاي اطراف شهر ميرفت. اگر هم به دلايلي نميرفت، اما دلش ميخواست رفتهباشد، بر يك تپه بلند بايستد، و تا دور دست بيابان را بكاود. شايد نشانهاي از آمدن كسي كه منتظرش بود ببيند. بعد كه از ايستادن خسته شود همانجا بنشيند، ساعتها چشم به برهوت بدوزد و در سكوت و تنهايي خويش، دل به تمناي گريستن بسپارد. انگار كه انتظار او ديگر براي انتقام از بيدينان نبود. سوگوار اقتدر از دست رفته خويش هم نبود. چيزي مثل اندوهِ عاشقي، مثل دوستداشتنِ مادرانه، به روانش چنگ انداخته بود. گاه به عاشقي ميمانست كه دوست داشت موعودِ خود را ببيند و در نگاه او جان بسپارد.
اما انگار بچهها تازه در اولِ راه بودند، و هنوز فاصله زيادي تا آخرالزمان داشتند. دائم آزاديِ چاپ شده در روزنامهها را ميخواندند، معتاد شدند به خواندنِآزادي.
يك روز براي تسلايش گفتم راستي پدر، آن شمشير كه ميراث اجدادي ما بود كجاست؟ مهربانانه نگاهم كرد و هيچ به زبان نياورد. انگار كه ميگفت شمشير براي كشتن چه كسي؟ همسايگانم؟ فرزندانم؟. بعد برايم قصه هابيل و قابيل را گفته بود. فرقي نميكند كه چهكسي هابيل باشد و چه كسي قابيل. بههرحال يكي مقتول ميشود و ديگري ملعون. ميگفت آن شمشير ميراث قابيل بود و ما نميدانستيم.
با تعجب نگاهش كرده بودم، شايد فكر كرده بود ميخواهم بپرسم پس مسئله ظهور حضرت چه ميشود؟. همانطور هم بود. چشمانش را به در خانه دوخت، لبريز از اشگِ اشتياق، و زمزمه كرد:
من او را ديدم. وقتي كه در بيابان به انتظارش نشسته بودم. نمي دانم خواب بودم يا بيدار. او آمد، سوار اسب نبود. شمشيري هم به همراه نداشت. تنها بود. منهم تنها بودم. پرسيد خيلي منتظرشدي؟ گفتم سالها، قرنها، هزارهها. بعد مرا در آغوش گرفت. هردومان ميگريستيم.
درحالي كه صورتش خيسانده از اشگ بود ادامه داد كه: او خون نميخواهد، قرباني نميطلبد. براي صلح و دوست داشتن ميآيد. براي حرمت نهادن به زندگي، حرمت نهادن به زمين و زندگان.
سرش را به ديوار تكيه داد، چشمانش را بست، لحضههايي سكوت و آرامش، بعد لبخندي بر چهرهاش نقش بست، مثل كودكي كه خواب ميبيند، و در خواب لبخند ميزند. انگار از نو تولد يافته بود تا آغاز فصل تازهاي را برايم واگويه كند.
ميانديشم شايد آنچه را در جستجويش بوديم آن سوي ديوارها نبوده، در دوردست تاريخ هم نبوده، همينجا بوده. همينجايي كه پدر سرانجام به آن رسيده بود و باز ميانديشم آيا پيرانِ سرزمين ما را اين مايه از نيكبختي خواهد بود كه از نو زاده شوند؟