چیزی نوشته بودم در بارهی اسطورهی هابیل و قابیل، این اسطوره هم در تورات آمده هم در قرآن، ویژگیاش هم این است که مدام در ساحت های تازه تکرار میشود، بنا بر این نام قابیل و هابیل استعارهای از وقایع تکراری اما نو به نو شونده در تاریخ است که معمولا با زبان دینی بیان شده و میشود. در این روایت به امان نامهای اشاره دارم که قابیل مدعی بود از جانب خدا دریافت کرده کرده.
صحنه پردازی قصه به گونهای است که قابیل را پس هنگامی نشان میدهد که هابیل را کشته بود.
خورشيد بالا آمده بود، همهجا روشن بود، قابیل هنوز رسم پنهان کاری را نیاموخته بود تا اینکه كلاغها به یاریاش آمدند و به قابيل گفته بودند كه خوب نيست در اين روز روشن جنازهی هابيل را روي شانهات به اين سو و آن سو بكشاني. بعد يادش داده بودند كه چگونه او را در تاريكي پنهان كند. قابيل هم آنچه كلاغها گفته بودند همان كرد.
اما قابيل خودش ديده بود كه چه كرده است. بارها واقعه را در ذهنش مرور كرده بود. بيآنكه بخواهد، مدام صحنهی قتل در خوابهايش تكرار ميشد. اين بود كه باز هم بيآنكه خودش بخواهد، "واقعه" بر پيشانياش نقش بست، و هركس هم كه نميدانست، باديدن علامتي كه روي پيشاني و ميان دو ابروي قابيل نقش بسته بود تماميِ داستان را ميفهميد و بهاين گونه، ماجرای قابیل همه جا بر سر زبانها افتاد. حتي قمريها هم روي هر شاخهی درختي يا بر سر هر بامي كه مينشستند اين واقعه را مدام براي هم واگويه ميكردند.
در آن ایام كسي قصد انتقام گرفتن از قابيل را نداشت، خداوند هم گفته بود كه هيچكس قابيل را نكشد، و باز گفته بود که خون را با خون نمی توان شست، قابيل خودش هم ميدانست كه هيچكس در صدد كشتن او نيست، اما نگاه ديگران برايش آزار دهنده و جانفرسا بود. جانفرساتر از مرگ. حتي آواز پرندههاي آواز خوان را هم براي يك لحظه نميتوانست تحمل كند. پرندههايي كه انگار همهی آوازهاشان، تكرار همان واقعه بود و يك روز هم از خواندن باز نميايستادند.
همه جا روشن بود و قابيل هرچه تلاش ميكرد تا كسي نشانهي روي پيشاني او را نبيند، موفق نميشد. آواز پرندهها و روشنايي روز سبب شده بود تا نگاه ديگران برايش مثل نيش عقرب، زهر آلود وگزنده باشد.
تا آنکه روزي تير و كمانش را برداشته بود و بر بلندترين قلههايي كه سراغ داشت رفته بود تا خورشيد را براي هميشه خاموش كند. اما تيرهايش به خورشيد نرسيده بود. اين بود كه صورتش را براي آخرين بار بهسوي آسمان كرده بود و ناليده بود، و به خدا گفته بود:
امروز عقوبتم از تحملم بيشتر و سنگينتر است
بعد با خود بسي انديشيده بود كه شايد در اين واقعه از اول هابيل مقصر بوده. با تکرار و تقویت مدام همین اندیشه در ذهنش، به سوي مردم آمده بود، با هيبتي حق بجانب، مثل كسي كه انگار از سوي خداوند آمده است. در راه كه ميآمد همهجا گفتهبود كه:
اكنون مردي از دشمن را بهسبب جراحت خويش كشتهام
نشانهی روي پيشاني خود را هم به همه نشان داده بود كه اينهم امان نامه از سوي خداوند و اينهم كلام خدا كه:
هركس قابيل را بكشد هفتچندان انتقام گرفته خواهد شد.
اگرچه هيچكس قصد انتقام گرفتن از قابيل را نداشت اما اين روايت سبب شد تا قابيل واقعهی قتل هابيل را با تقديري آسماني پيوند دهد.
پرندههاي آواز خوان كه جانشان از ياد وخاطرهی هابيل لبریز بود بازهم بهجان خطر كرده بودند، آواز خود را به روايت روز اول خوانده بودند كه:
خداوند روشنایی در ميان جماعت ايستاده تا "روزِ واقعه" را آشکار کند
انگار همه حرف همين بود و همين هست و انگار آن همه كشتهها كه ديديم و به خاك سپرديم هنوز همين ميگويند كه ترس و ناامني، انتقام و كشتار، دروغ و دشمني، ميوهی تاريكي است. هوا که روشن شود و "روزواقعه" كه به روشنايي بيايد و چند و چون آن آشكار شود، زندگي هم سامان خواهد گرفت و ديگر حاجت به کشتن قابیل هم نيست. رنج و عذاب همان داغی که بر پیشانی قابیل نقش بسته او را بس است.