عروس تنگ غروب
در خراسان ما، حاشیهی دشت جام، در میان تپهها و کوههای کم ارتفاع، روستاهای دور از هم و پراکندهای هستند که مردمانش بیشتر به گله داری و شبانی اشتغال دارند. وسیلهی آمد و شدشان به شهر، مینیبوس کهنه و از رده خارج شدهای است که هر دوسه روز یک بار جادههای خاکی و پر پیچ و خم را طی میکند. امروز صبح میرود. سه ساعتی بعد به اولین روستا میرسد
عدهای پیاده میشوند، با خریدهاشان که از شهر داشتهاند. تا روستای بعدی باز چند نفری دیگر. به آخرین روستا که برسد آخرین مسافرها هم پیاده میشوند. اهالی آخرین روستا اهل تسنن هستند. مردانشان دستارهای سپید و ریشهدار بر سر میبندند، پیراهن و شلوار سپید و گشاد بهتن میکنند. لباس زنانشان هم، گل بوتههای فراوان دارد.
بوقهای ممتد شیپوری، مسافران تازهای را که عازم شهر هستند خبر میکند که مینیبوس آمادهی رفتن است. این سنت چندینسالهایست که هنوز هم رعایت میشود. در آن سالهای پیش هم که عروسِ قصهی ما هنوز جانی در بدن داشت، همینگونه بود. اما شویش پیش از شنیدن بوقهای ممتد، زیر بغل او را گرفته بود و به میدان روستا آورده بود بعد روی صندلیِ مینیبوس نشسته بودند بیتاب و منتظر که زودتر به شهر برسند. چندتا نشانیمبهم و تاریک هم داشتند برای چند تا دکتر و بیمارستان.
از آن روز که دست یکدیگر را حنا کرده بودند هنوز یک هفتهای بیشتر نمیگذشت. کمی حنا در صندوق گوشهی اطاقشان داشتند، از روز عروسیشان باقی مانده بود. همان را آورده بودند، مثل روز اول عروسیشان دست یکدیگر را حنا کرده بودند. بعد هم دو نفری برای خودشان جشن گرفتهبودند، که همین روزها باید خبری بشود. در میانهی شادمانی، گاهی هم هراسی گنگ بر صورت مرد جوان و عروسش سایه میافکند.
انتظار همراه بانگرانی، تازه داماد را از رفتن به صحرا و گله باز داشته بود. درد زایمان که تازه عروس را در پیچ و تاب خود گرفت، زن قابله هم خود را رسانده بود. قابله که نه، زنی میانسال از اهالی همین روستا که قابلگی هم میدانست.
در اینجا هرکس هرکاری از دستش برآمده انجام داده بود. انواع جوشاندهها، انواع دعاها و دواها، ملای روستا هم دستش را روی سر قوچ جوان نهاده بود. دعا خوانده بود. بعد تازه داماد گوشت نذری را بین اهالی تقسیم کرده بود. اما انگار نه انگار.
به روستاهای بعدی که برسند، مسافرهای تازه هم سوار میشوند. هرکدام با بار و بنهای، از خیک ماست و دبههای کوچک مسکه تا مرغ و خروسهایی برای سوغاتی که ماندنِ مسافری روستایی را به خانهی خویشاوندی در شهر برای یکی دوشب تضمین میکرد. در میان سر وصدای مرغ و خروسها و پایین و بالا رفتن ماشین در دستاندازها، مسافران قبلی به تازه واردها توضیح میدهند که بچه آمده اما جفتش نیامده. راننده هم از آیینهی بالای سرش مدام زوج جوان را زیر نظر دارد. انگار او هم نگران است.
هر دو ساکت بودند، با آنهمه بیتابی و نگرانی انگار حرفی برای گفتن نمانده بود. زن دست زبر و حنا بستهی شویش را در دست فشرد. با چشمان سیاه و درشت خود نگاهش کرد. انگار میخواست خدا حافظی کند. مرد هم که بغض گلویش را گرفته بود دست همسرش را در میان هردو دست گرفت. انگار میخواست بگوید: صبر کن، چیزی نمانده، همین چند ساعت دیگر میرسیم، دکترهای شهر حتما کاری خواهند کرد. شاید هم با خود میگفت: آن شهر شلوغ و پر غوغا، با آن همه خیابانهای ناآشنا، با آن آدمهایی که از گرگ بیابان هم گرگترند، کدام دکتر؟ کدام بیمارستان؟ کجا میرویم خدایا؟ کجا میرویم؟
راننده از همه زودتر فهمید که نو عروس تمام کرده. حالا رسیده بودند به یک روستای شیعه نشین. راننده گفته بود صدهزار تومان هم که بدهی جنازه را نمیبرم. ماشین بد رکاب میشود.
همهی مسافران پیاده شده بودند. اهالی این روستا هم که خبر شده بودند آمده بودند. مسافران برای اهالی تعریف کرده بودند که بچه آمده اما جفتش نیامده. بعد هم فاتحهای خوانده بودند و سوار شده بودند. مینیبوس رفته بود و جنازهی نوعروس روی دستهای تازه داماد مانده بود. و مرد مبهوت، که چه بیهنگام، چرا اینجا؟ کاش آبادی خود را ترک نکرده بودند.
زنها پیرامونش حلقه زده بودند، مردها کمی دورترک. کسی حرفی برای گفتن نداشت. زنها با گوشهی چارقد اشک های خویش را میستردند. مردها سر بهزیر افکنده بودند. انگار از چیزی شرمگین بودند.
بعد زنها جنازه را شسته بودند، کفن کرده بودند. مردها هم تابوت آورده بودند. بعد هم بی آنکه به فکر این باشند که حق با علی بوده یا با عمر، باز هم بر جنازهی تازه عروس به تلخی گریسته بودند و تنگ غروب او را در گورستان خودشان دفن کرده بودند. روی تپهای که در کنار همان روستا بود.
من نمیدانم چرا در این سالها، هر گاه از پیروزیهای درخشان در این ولایت حرفی میشود، بهیاد عروس تنگ غروب میافتم، به یاد ماشین از رده خارج شدهای میافتم که عروس قصهمان در آن جان باخت. از حق و ناحق خلافت پس از پیامبر و اختلاف شیعه و سنی که حرف میشود به یاد اهالی همان آبادی شیعه نشین میافتم که خاک گذشتگان خویش را با خاک عروس اهل سنت درآمیختند، یگانه کردند. و هنوز هم وقتی از آن واقعه یادشان میآید اشک در چشمهاشان حلقه میزند.